داستان حوری زمینی
نویسند فرشاد (دانای ارشد-دکتر رمان نویس)
تاریخ نگارش 1387/4/27
ستاره به من گفت دوست دارم
منم گفت خوب
ستاره گفت خوب چی
من گفتم من چکار کنم
ستاره گفت نمی دونم
من گفتم پس چرا گفتی دوست دارم
ستاره گفت چون دوست دارم
من گفتم حالا من چکار کنم
ستاره گفت دوسم نداری
من گفتم چرا دوست دارم
ستاره گفت پس چی
من گفتم هیچی اگه تو حرفی داری بگو
ستاره گفت با من ازدواج میکنی
من گفتم نه
ستاره گفت چرا
چون هر دو مون هم دیگرو دوست داریم عاشق هم که نیستیم
ستاره گفت منظور من از دوست دارم همون عاشقتم بود
من گفتم فقط دوست دارم عاشقت نیستم
ستاره گفت عاشق کسی دیگه ای هستی
منم گفتم اره
گفت کی
من گفتم نمی تونم بگم
ستاره خدا حافظی کرد ورفت
منم عاشقش بودم ولی علت نگفتنم ادامشو بخون میفهمی
فرداش رفتم پیش دکتر
گفتم اقای دکتر چقدر دیگه زنده میمونم
دکتر گفت حداکثر 3ماه
یک اهنگ غمگین تا
بعدا از 2ماهو20روز ستاره اومد گفت واقعا عاشق من نیسیتی
من گفتم بازهم اره من عاشقت نیستم
ستاره با گریه گفت تو داری دروغ میگی رفت
من صداش زدم گفتم ستاره وایسا
ستاره وایستادو گفت چیه
من گفتم عاشقتم نمیتونه دیگه ازت مخفی کنم
ستاره داشت میومد نزدیک من مریضیم عود کرد
ستاره گفت خدایا چی شده
ولی مرگ اومده بود سراغم حالا از پیش خدا دارم بهش نگاه میکنم
اشک چشماشو میبینم من گریم میگیره فرشته ها میگن چی شد
گفتم حوری زمینی رو دارم میبینم که داره اشک میریز
فرشته میگه مگه حوریم گریه میکنه
من گفتم حوریای زمینی با اشکهاشو میگن دوست دارم
فرشته گفت نمی دونستم حالا اشک چی هست که این همه محبت باخودشه
این همه باتو صحبت میکنه که تورو این همه پریشون کرده
من گفتم یه نعمت الهی که غیر قابل تو صیف وقتی که بخواد از چشم هات بزیزه اشک
نمیشه جلوشو گرفت اشک وقتی خوشحالی هم از چشمات میاد هم زمانی که غم داری
فرشته گفت چه جالب الان حوری تو غم داره یا خوشحاله
من گفتم غم داره هم اشکشو میریزه هم قبلبشو داغون میکنه
فرشته گفت چرا نمیری پیشش
من گفتم چه جوری منکه مردم
فرشته لبخند ملیهی زدو گفت چشماتو ببند
من فک کردم میخواد درتبسمم عشقمو بیاره
ولی چیزی که نشون داد خود من بودم که پزشکان سعی در نجات من هستن
تو خودم گفتم خدایا یک فرست زندگی دیگه بده
فرشته گفت چشم هاتو باز کن
چشمامو باز کردم صدای شنیدم که گفت دکتر قلبش شروع به زدن کرد توی احساس خودم لبخندی زدم
نمردم ولی مرگ نزدیک منه و به زودی از این دنیا خواهم رفت
فقط چند روز فرصت دارم که بین خانواده ام باشم
ستاره اومد بود گفت من میدونستم تو منو تنها نمیزاری
من در حالتی که مثل گوشت بودم و توان صحبت نداشتم لبخند ملیهی زدم توی دلم
بعد از مدتی دکتر و پرستارا اومدن تو اتاقم
درحالی که به من نزدیک میشدن پرستار شیف شرح وضعیت من
رو به دکتر تو ضیح میداد
دکتر وضعیت جسمی منو دیدو گفت انشالله خوب میشی نگران نباش
من تو خودم در همان لحظه گفتم منکه مرگم قطعیه میگی خوب میشی
خودتم میدونی داری به ادم دم مرگ دروغ میگی
ولی دکتر در قبال حرفش که (انشالله خوب میشی نگران نباش)از من جوابی نشنیدو رفت
2روز بعد وضعیتم بهتر شد بهترکه چه عرض کنم درحد فقط صحبت کردن
اعضای بدنم را حس میکردم ولی توان حرکت دادنشو نداشتم
خیلی سعی کرم خودم حرکت کنم ولی نمی شد
همین موقع به خودم خواستم بدو بیرا بگم که یاد روزی افتادم که
12 -13ساله بودم داشتم فوتبال بازی میکردم که پام پیچ خورد
و گفتم لعنت به این پا تو خودم خنیدمو بعد سریع گریه کردمو گفتم هر چقدر میخوای درد کن فقط خوب شو و میخواسم پاهامو با دستم بزنم
که مرگ من نزدیک به جای زدن خودم صبر کنم بعداز چند دقیقه ساعت 2 وقت ملاقات
شد خانوادم اومدن ولی از بیرون اتاق ای سی یو باید منو میدیدن
اشک از چشمان همشو داشت میومد چشمان منم پراز اشک بعداز اتمام وقت ملا قات
ساعت5ونیم پزشک اومد وگفت میتونی مرخص بشی و
اگه بخوای هم میتونی تو بیمارستان بستری بمونی
خانواده ام هم اینجا بودن همه گفتیم خونه بهتر
دکتر گفت یه پرستا یا یک پزشک همیشه درکنارت باشه برای مواقع اضطراری
ماهم به توصیه پزشک یک پرستار که باشرایط من اشنایی داشته باشه
گرفتیم
هر روز وضعیت من بدتر میشد تا اینکه از دنیا دارفانی را ودا گفتم
ستاره عشقم که داشت از دانشگاه بیرون می امد که بهش زنگ زدن و مرگ من رو
بهش گفتن هوش از سر عشقم پریده بود نمی دانست کجا قدم برمیدارد
رفت تو خیابون خودرو سواری بهش زد اون هم از دنیارفته بود
به بیمارستان منتقل شد دکترا با دیدن نبض و دادن چند شوک مرگ اون هم علام کرد
کی میدونس عمر منو عشقم در یک روز به پایان برسد منو همه جواب کرده بودن
و میگفتن مرگت حتمیست ومرگ عشقم را حتی خودش هم نمی دانست
صدای مادرم اومد که میگفت فرشاد پسرم پشتمو نگاه کردم پسرم
پاشو صبح شده چشمامو باز کردم دیدم زنده ام
سریع گوشیمو برداشتم زنگ زدم به ستاره
مادرم گفت چته بچه
گوشی رو برداشت گفتم سلام خودتی خوبی
سلام
گفت چی شده فرشاد
نفس عمیق کشیدمو گفتم هیچی
ستاره خوبم توچطوری
منم خوبم
بعد مدتی صحبت کردن خدافظی کردیم
رفتم دکتر نکنه چیزیم باشه و مردنی
بعد کلی آزمایش گفت هیچیت نیس
خیلی خوشحال شدم
رفتم سرقرار پیش ستاره
سلام خوبی ستاره
خوبم تو خوبی
خوبم
رفتیم رو نیمکت نشستیم و درمورد اتفاقات امروز صحبت کردیم...
بعداز اتمام این بحث
ستاره اگه قبول کنی به خانوادم بگم تا بیایم خواستگاریت
فرشاد ببین من هنوز درسام تموم نشده
ستاره درس بعد ازدواجم میتونی ادامه بدی تاز مگه عمر انسان چقده که چند سالو برای خوندن درسو گرفتن مدرک تحصیلی سر کنیم به جای اینکه چشماتو از خوندن کتابو تهیه مقاله یا پروژه اذیت کنی بیا تا شاد باشم بریم تفریح بریم جاهای دیدنی رو ببینیم
تازه قرا نیس بعد ازدواج کار کنی که اگه بخوای کار کنی باید قید تفریح رو بزنی
چون هر روز باید بری سرکار
نمیدونم بزار چند روز فکر کنم
ای بابا بازم چند روز تو فکر کنی چند روز واسه اومدن به خانه شما چند ماهم برا عروسی گرفتن صبر کنیم تو این مدت میشه کل ایران رو گشت
باشه بابا خانوادتو راضی کن به خانواده منم خبر بدین مثل مثل گاو سرتو نندازی بیای ههههه
مواظب شاخای گاوه باش...
رفتم خواستگاری وازدواج کردیم
انگار باید تلنگری میخوردم تا بفهمم چی مهمه تو این دنیا واسم
یه اهنگ شاد هم براتون بزارم کامل بشه جشنمون
سوالاتی که شاید ذهن شما رو مشغول کنه تو این داستان
تمام ولی زندگی ادامه دارد....1387/4/27
============================
درصورت کپی برداری اسم نویسنده رو قید کنید
(نویسنده فرشاد)
داستان بعدی نیز به زودی قرار خواهد گرفت
اسم سه داستان بعدی جنون من علت دارد
میشد بدون تو هم نفس کشید
قلب گمشده
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت چهاردهم قسمت اخر
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت سیزدهم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت دوازدهم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت یازدهم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت دهم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت نهم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!
رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت هشتم
نویسنده : فاطمه حیدری
خلاصه رمان
نگاه در چشمان بیمارش میدوزم! بغض را قورت میدهم...اما..نه نمیشود..همیشه باریدن یعنی زن..زن یعنی همیشه باریدن!
اینجاهوا ابریست...آنجا را نمیدانم! اینجا نفس تنگ است..آنجا را نمیدانم! اینجادنیایم اندازه آغوشیست که یکبار هم لمسشان نکرده...اینجا...نجیبانه دور میشوم..نانجیبانه قلبم پا میکوبد!
اینجا زنی عاشقانه میبارد..اشتباه نکن...همه جا زنان میبارند...گاهی عاشقانه..گاهی عارفانه...گاهی ... گاهی زنان تنها میبارند...بی هیچ بهانه!