دکتر رمان نویس
رمان اشک هایم دریا شد قسمت سوم از خوندنش لذت ببرین :
اردشیر از قبل به شهریار گفته بود که برای چند روزی هم شده کارو شرکتو ول کنه کناره اوناباشه،شهیادم که نیاز نبود ازش بخوان همیشه پایه بود واسه تنبلی ،اردشیر دلش می خواست حالا که دیگه آروزش برآورده شده لااقل تا اول کاره از وجود هم حسابی لذت ببرن............
طنین صبح وقتی از خواب بیدار شد ، تازه فهمید که واقعا" همه داشته های کودکیش به باد رفته و حالا مجبور با داشته های بقیه زندگی کنه ، دوباره باد یاد آوردن این موضوع بغضش گرفت ، یک ساعتی داشت گریه می کرد می دونست که تا چند روز قرار نیست سرکاربره واسه همین با خیال راحت تو تختش موندو اشک ریخت ،به خاطر همه چی ، به خاطر بابای که قطعا" حالا حتی روحشو خاطره هاشم فراموش می شه ، واسه مادری که می دونست دیگه از این به بعد مال اون نیست ، خواهری که ظرفیت این دنیای تازه رو نداره و حتما" تو منجلابش گرفتار می شه ، واسه نابود شدن اعتقاداتش و از همه بیشتر واسه له شدن غرورش...
بعد یکی دو ساعت بالاخره بلند شدو یه دوش گرفت ، این از حسنیات این خونه بود که تو هر اتاقی یه سرویس بهداشتی مجزا داشتو این واسه طنین که به این مسائل اهمیت می داد خیلی خوب بود ...
ساعت نزدیک 9 بود که در اتاقو زدن
- بله بفرمائید
- خانم همه تقریبا" اومدن سر میز صبحونه شمام تشریف بیارین
- ممنون ستاره جون الان می یام
یه لباس ساده از اونایی که با خودش آورده بود پوشیدو شالشو برداشتو رفت پائین...
سلام کردو وقتی پشت میز نشست اولین چیزی که توجهشو جلب کرد اخمای تو هم شهریار بود ، اون حتی جواب سلامشو هم نداد
تودلش گفت:
- به جهنم ، پسر بی شعور ، امیدوارم این اخلاقت سگیت دودمانتو به باد بده ...
همون موقع شهیادم اومدو همه مشغول خوردن شدن ...
بازم وقتی صبحونه تموم شد ادشیر مشغول سخنرانی شد ...
- خوب خانوم های جوان از اتاقتون راضی بودین؟
- بله اردشیر خان اتاق من که عالی بود ، کلی حال کردم
- شما چی طنین جان دوست داشتی؟
- بله ممنون
شهیاد رو کرد به طنینو گفت:
- چیه ، نکنه از تنهایی می ترسی؟
- نه شهیاد جان ایشون احتمالا" به این مدل تختای بزرگ عادت ندارن ، یاشاید بالش اذیتت کرده ... عادت می کنی نگران نباش
- نه نگران نیستم ، درسته عادت می کنم، فقط نگران اینم شما قراره چطور به حضور ما تو این خونه عادت کنین ، به هر حال ممکنه ما به شان خونوادگی شما نخوریمو شما جلوی آشناهاتون سرافکنده بشین
اردشیر یه نگاه غضبناک به شهریار انداختو همون موقع روکرد به طنینو گفت:
- این چه حرفیه دخترم ، مهلا برای من خیلی عزیز و عزیزای اون برام عزیزتر ، کی گفته قرار وجود شما اینجا باعث خجالت کسی بشه ؟
- شهریار خان ظاهرا" از اومدن ما به اینجا راضی نیستن ، دوست ندارم به هر حال ایشون آرامششون بهم بخوره
- اصلا" اینطوری نیست دخترم ، پسراهیچ کدوم با این موضوع مشکلی ندارن
- ولی رفتارشون چیزه دیگه ای رو نشون می ده...
شهریارکه اصلا" دوست نداشت بابت این موضوع با پدر به مشکل بر بخوره واسه همین حسابی از حرفای طنین عصبی شدومیزو ترک کرد
هنوز یه روزم از اومدن اعضای جدید به عمارت نگذشته بود که دوبار بینشون بحث شده بود و این چیزی نبود که اردشیر منتظرش بود، با خودش فکر میکرد بااومدن مهلا به اون خونه غمو غصه هاش تموم می شه اما حالا حس میکرد موافق نبودن طنین اونقدراهم بی اهمیت نبوده و این موضوع باعث میشه بخواد به هر طریقی روزگارو به کام اونا تلخ کنه ...
چند روزی از اومدن خونواده جدید به عمارت می گذشتو تقریبا" اوضاع عادی شده بود ، قرار بود از امروز کار دوباره شروع بشه ، واسه همین طنین از شب قبل خوشحال بود ، از خونه موندن حس خوبی نداشتو دلش می خواست از جایی که داره توش زجر می کشه فرار کنه ...
وقتی رسید اولین کاری که کرد صبا رو بغل کردو حسابی اشک ریخت
- طنین باز زده به سرت ، کسی طوریش شده چرا اینطوری می کنی؟
- خیلی چیزا باید برات بگم اما الان وقتش نیست ، شب می یام خونتون
- باشه قدمت به چشم ، ولی داری نگرانم می کنی ، تورو خدا چیزی شده ؟
- نه اتفاقی که نیفتاده فقط خیلی دلم گرفته
- فدایه دلت بشم خانوم خوشگله ، بعد از ظهر می مونم تاباهم بریم ، باشه
- باشه ، مرسی ...
دلش حسابی از دنیا و روزگار گرفته بودو نمی دونست چطوری این ننگو تحمل کنه ، یه آه عمیق کشید بالاخره مشغول شد
ساعت نزدیک 11 بود که دوباره خطش زنگ خورد
گوشی رو برداشتو منتظر شد
چند دقیقه ای گذشتو هنوز سکوت برقرار بود فقط صدای نفساشون از طرف اون یکی شنیده می شد
بازم گذشتو کسی چیزی نگفت
اما بالاخره شهریار صبرش تموم شد
- مردی پشت گوشی ؟
- نه فکر کردم یکی از اون دنیا تماس گرفته کلا" با ارواح میونه خوبی ندارم
- پیدا می کنی ، بد جایی پا گذشتی کوچولو چیزای خوبی منتظرت نیست ، بلندشو بیا اتاقم کارت دارم
شهریار اینو گفتو بازم بدون خداحافظی قطع کرد
طنین اکراه داشت که بره اما اینجا دیگه خونه نبود وشهریارم رئیسش به هر حال مجبور بود اطاعت امر کنه
تا اومد برسه به اتاق شهریار تو دلش هزار تا بدبیراه نثار رئیس بیشعورش کرده بودو حالام آماده انفجار
درزدو وارد شد
- با بنده امری بود ؟
- بازم که سلام تو خوردی ، ادبم نداری دلم به اون خوش باشه ، گزارشایه خرید پکینگا روآماده کردی ؟
- این تو ِ...
فلشو گذاشت روی میز شهریارودوباره عقب گرد کرد
- کی آمادش کردی ؟
- یه ساعت پیش ...
- آهان ، فکر کردم هیچ حسنی نداری ، خوبه لااقل کارتو به وقت انجام می دی ، فقط موندم چرا مادرت هیچی از آداب معاشرت یادت نداده ، ادبو تربیت که نداری ، زبونتم که مثل نیش عقرب ، خوشگلم که نیستی ، لااقل یکم آرایش کن ...نگاه تورو خدا یکم کرمم به صورتش نزده
شهریار اومده بود جلو تو صورت طنین زل زده بود ، اولین باری بود که به صورت یه دختر این طوری نگاه میکرد، دستشو برد جلو و با انگشت شصتش کشید به صورت طنین ، اینم اولین بارش بود ، اون لحظه اصلا" براش مهم نبود که داره صورت یه دخترو لمس می کنه فقط می خواست مطمئن بشه واقعا" چیزی به صورتش نزده ، اما درون طنین آتیش به پا شد ، گر گرفتو حس کرد قلبش داره از جا در می یاد ، قشنگ حس کرد که این لمس اصلا" شبیه لمس شهیاد ،پر هوس نبود ،اما اون لحظه نفهمید متنفر نشدن از این لمس واسه این بود که به هوس آلوده نشده یا چیز دیگه ای تو وجودش جوشیده...
یه لحظه شیطنتو حس انتقام باهم تو دلش ریخت ، یکمی پاهاشو بلند کردو با سرانگشتش کشید رو ابروهای شهریارو گفت:
- به نظرت من که آرایش ندارم از تویی که مثلا" مردیو ابرو ها تو تمیز کردی معقول تر نیستم ؟
قلب شهریار از جا کنده شد ، باورش نمیشد کسی این مسئله رو بفهمه ، باره آخری که رفته بود آرایشگاه طرف بدون اینکه ازش بپرسه ابروشو تیغ زده بود، خودشم اول حسابی شاکی شده ولی خوب دیگه کار از کار گذشته بود ،انقدر کم بود که اگه خودش نمی گفت کسی متوجه نمی شد ، اما حالا یکی اینو فهمیده بودو داشت به رخش میکشید که حاضر بود بمیره اما آتو دستش نده ...
ولی از همه بدتر آتیشی بود با سرانگشت طنین بوجودش ریخته شد ، تصورشم نمی کرد ، اوضاع جوری داشت پیش می رفت که باعث شده بود خیلی از حسارو اولین بار با اون تجربه کنه و این به نظرش خیلی خوب نبود
وقتی طنین سرشو پائین آورد تا عکسالعمل شهریار رو ببینه یه لحظه بایه جفت چشم مشکی آتیشی روبرو شد ، جوری محو تماشایه اون چشماشد که نفهمید داره تا عمق چشمای کسی نفوذ می کنه که تا چند لحظه پیش آروزی نابودیشو داشت
جادوی چشمای سیاه این لحظه رو پدید آورده بود یا تعجبی که توش موج می زد یا هوسی که می تونه هردم میون پنیه و آتیشی رو بگیره ؟؟؟
هر چی بود برای شهریار زمانو مکانو جاه و جلالو پولو مقام گم شد و برای طنین غرورو نفرت...
تو اون لحظه همه مرزایی که باعث این همه نفرت بینشون شده بود کنار رفت ، ولی حیف که مثل حباب هایی که رو سطح آب لحظه به لحظه بزرگ می شنودر نهایت بزرگی نابود می شن فقط یه حباب بود، بزرگ شدو بعدم سریع از هم پاشید ولی می شه بگی همون حباب با وجود اینکه بی ارزش اما اصلا" وجود نداشته
طنین تو اون موقعیت تنهاکاری که تونست بکنه این بودکه سرشو زیر بندازه وبگه
- اجازه هست برم
شهریارم فقط با اخم سرشو تکون بده و اجازه رو صادر کنه ...
شهریارداشت دیونه میشد، هرچی این همه سال ریاضت کشیده بود تو چند ثانیه به باد رفت ، اونم بوسیله کی ؟ کسی که پشم حسابش نمی کرد، حس میکرد نارو خورده و طنین با این رفتارش فقط خواسته اونو تحریک کنه، اما هرچقدرم سعی کرد سنگدلو رذل باشه نتونست بگه رفتاره طنین با قصد قبلی بود، اون دختر معصوم تراز این حرفا بود چیزی که شهریار همیشه بهش می خندید
هردوتاشون بد جوری تو لاک خودشون فرو رفته بودنو نمی خواستن باورکنن یه چیزی اون لحظه تو قلبشون قلقلک شد
شهریار این چند وقت ساکت آرووم شده بود ، همیشه بود ولی حالا کاملا" متفاوت شده بود ، آخرین باری که تو جلسات خصوصی شون شرکت کرده بود بر می گشت به سه هفته پیش به خاطر مشکل دوتا از بچه ها برنامشون واسه به ماه تعطیل شده بود، یادش افتاد به نطقی که کرده بود ...
بعده حرفایی که شهریار راجع به آدمهای ضعیف زد و اوناروتحقیرکرد ،یکی ازبچه ها که تازه عضو شده بودو حسابی هم کلش داغ بودو پر از سوال بلند شدو گفت:
- استاد شما می گین انسانایِ ضعیف باید نابود بشن درسته؟
- درسته ، هرچند کاری ازدستمون ساخته نیست،این فقط یه نظریس، اما باید سعی کرد حداقل تاجایی که ممکنه نادیده گرفته بشن
- اما این نظریه واقعا" مسخرس ، می دونم شما از موقعیت اجتماعی خوبی بر خوردارینو از لحاظ مالی هم در رفاه کامل ، واز لحاظ علمو تحصیلاتم خاص،ولی به نظرتون نیستن کسایی که حتی یه پله از شما بالاتر باشن ؟ وقطعا" اگه نظرشون شبیه شما باشه ، شما برای اونا ضعیف محسوب می شینو باید نابودتون کنن درسته ؟
- این سوالو خیلی ها ازم پرسیدن چیز جدیدی نیست ، می تونی از اونا بپرسی
- می شه حالا اینبار جواب من یکی رو هم بدین؟
- اره ، اگه بتوننو ننکن خیانت کردن در حق خودشون...
شهریار اینو گفتو تو چشمای پسر جوون خیره شد، پسر واقعا" ترسید ،به نظرش این آدم ، خیلی خطرناک اومد طوری که حس کردباید ازش دوری کنه...
چندروز بعد اون پسر وقتی داشت از جلو در دانشگاهش بیرون می اومد چند نفر تعقیبش کردنو یه گوش مالی حسابی بهش دادن
اینم نتیجه کنجکاوی بیش از حد...
شهریار هنوز توفکر بود یادش اومد تموم مدت از دخترا فقط به خاطر ترسو ضعفی که داشتن دوری کرده، هیچ وقت اجازه نمی داد حتی بهش نزدیک بشن ، به نظر شهریار دخترا یه موجود اضافه بودن که فقط بلدن نق نق کنن و هیچ کاری ازشون بر نمی یاد
اون یه پسری بود از نظر ایده آل ، اوج زیبایی و جذابیتو پول و شهرتو همه رو با هم داشت ، چیزایی که خیلی کم می شد یه نفر همزمان باهم داشته باشه، جذابیت چهرش به حدی بودکه محال بود تو جمعی باشه همه بی تابش نشن...
رفتارو عقاید کثیفش فقط مختص حریم خصوصیش بودو کمتر کسی ازش خبر داشت، اصولا" با کسی زیاد در ارتباط نمی موند که بخواد چیزی ازش پیدا کنه ، واسه همین حتی تو مجالسی که داشتن مردا هم از طرز صحبتو کمالاتش لذت می بردن...
هربارم دخترایی پیدا می شدن که یه مقدار با بقیه فرق داشتن برای اثبات این نظرحتی به خودش نامحسوس تو مسیری قرارشون می داد که یا جلب موقعیتو پولش می شدن ویا جلب ظاهرش وخودشو نو دو دستی تقدیمش می کردن، بااینکه خیلی وقتا خودشو از مسائل جنسی دور نگه می داشت، اما بالاخره مرد بود و نمی شدو نمی تونست غریضشو فراموش کنه، ولی برای اینکه ثابت قدم بمونه هرکاری می کرد غیراز ارتباط با دخترا ...
اصلا"باورنداشت دختری تو دنیا وجود داشته باشه که به پولو قدرت اون بی توجه باشه ...
ولی حالا حس کرد داره باوراشم زیر سوال میره...
امروز عصر طنین وقتی برگشت خونه ، یه راست رفت اتاق مادرشو درزد
- سلام مامان جان خوبی ؟
- مرسی دخترم خسته نباشی ، کارا خوب پیش میره؟
- ممنون خوبه ، ازکارم لذت می برم
- خداروشکر، چیزی شده حس می کنم هنوز از دستم ناراحتی
- نه مامانی این چه حرفیه ، دلم براتون تنگ شده بود ،آخه وقتی خان هستن دیگه به رعیتا توجه نمی کنی
- دوباره شروع نکن طنین خواهش می کنم
- شوخی کردم، چشم ادامه نمی دم ، می خواستم فقط حالتونو بپرسم همین، طرلان اومده ؟
- اره ... از وقتی اومدیم این خونه کمتر بیرون می ره
- جدا "؟! علتشو فهمیدن؟
- فکر کنم سرش به لب تابو این چیزا گرم
- خداکنه...
طنین وقتی این حرفو از مادر شنید تنش لرزید ، حس کرد دوباره طرلان داره یه غلطی می کنه که به ظاهر سر به راه شده
بعدش به خودش قول داده بیشتر مراقب کارای طرلان باشه ...
وقتی وارد طبقه دوم شد، رفت سمت اتاق طرلانو درزد
- کیه؟
- منم ..بیام تو ؟
- بیا...
- طرلان این چیه پوشیدی؟
- مگه چشه؟
یه تاپه بندی قرمز جیغ با شورت جین پاره موهاشم عجق وجق درست کرده بود، به نظره طنین شبیه این چهار حرفی های لندنی شده بود
- یه موقع اینطوری نیای بیرونا ؟
- خیلی خوب بابا ، خودم می دونم ...
- هرچند اون لباسایی هم که بیرون می پوشی کم ازاینا نیستن ، موندم چرا مامان هیچی به تو نمی گه !
- همین دیگه منم تو همینش موندم، وقتی اون چیزی نمی گه توچرا فضولی می کنی ؟
- اینجا دوتا پسر جوون هست ، خودت عقلت نمی رسه؟
داشتن باهم یکی به دو میکردن که یکی با کف دستش جوری زد به درکه هرتا شون نیم متر پریدن هوا
- چیکارش داری این طی طیه منو ، خودت دوست نداری می خوای اینم این چیزخوشگلاشو حروم کنه ؟
طرلان که از اومدن یه باره شهیاد تواتاقش یکه خورده بود همون طورکه رو تختش نشسته بود فقط متکارو برداشتو گذاشت روپاش، غافل از اینکه بالاتنش تو موقعیت خیلی بهتری واسه دید زدن قرار داشتن ،شهیاد اوفی کردو نزدیک طرلان شد
- به به ، معلوم دست خورده نیستا...
- آقا شهیاد لطفا برین بیرون
- برو بابا شاه می بخشه وزیر نمی بخشه
طنین اومد چیزی بگه که نگاش به صورت طرلان افتاد ، گوشه لبش از ذوقی که کرده بود بالارفته بودو مثلا" داشت خجالت می کشید...
- آقا شهیاد اگه نرین بیرون به خدا مادرمو صدا میزنم
- اه ، خیلی حال بهم زنی طنین ...
- می بینمت نانازی، توخیلی حیفی خودم می خورمت
شهیاد اینو رو به طرلان گفتو انگشتشو کشید رو صورت طرلانو بعد مثل اینکه داره عسل می خوره کرد تو دهنشو بعدم رفت بیرون ، آخر سرم برگشتو گفت:
- این لقمه خودمه مشکلی نیست ،اما مطئن باش یه روز از خجالت تو هم در میام
طرلان که از حرفاو دخالت طنین لجش گرفته بودو گفت:
- یه بار دیگه تو کار من دخالت کنی من می دونم با تو ها
طنینم یه نگاه بد بهش کرد ،خواست یه چیزی بگه، می خواست بگه کثافت هرزه ،اما بازم دلش نیومد به هر حال اون خواهرش بودو نمی تونست اینطوری خطابش کنه
دو سه روز از اون ماجرا گذشته بودو طنین از سرشب به خاطر سردردی که داشت از همه عذر خواهی کردو رفت که بخوابه ...
چون تقریبا" ظهرم چیزی نخورده بود نصف های شب از زور گرسنگی از خواب بیدار شد ، یه غلطی زدو سعی کرد دوباره بخوابه اما گرسنگی بد جور اذیتش می کرد ، از تخت بیرون اومد تا بره و یه چیزی بخوره ...
به خاطرسفارشی که ستاره کرده بود تو راهرو همیشه آرووم راه می رفت، حالاهم که شب بود سعی می کرد پاورچین پاور چین بره ...
از کناره اتاق طرلان و شهیاد ردشدو رسید به اتاق شهریار، در اتاق تقریبا" نیمه باز بود از وقتی اومده بودن اینجا این اولین باری بود که در اتاق شهریارو بازمی دید، ذاتا" فوضول نبود اما همیشه دلش می خواست بدونه تو اون اتاق چی می گذره که انقدر شهریار روش حساسِ ، رفت نزدیک در اتاقو خواست که یه سرک کوچولو بکشه که بی هوا یه دستی از زیردستش رد شد ودر و باشدت بست ، طنین بیچارم عینه اعلامیه چسبید به در
- می خواستی چه غلطی بکنی ؟
دهن طنین از ترس بسته شده بودو حس میکرد الان که خفه بشه ...
- آخی دزد کوچولو ، فکر نمی کردی گیرت بندازم هان؟
شهریار وقتی دید طنین لال شده و چیزی نمیگه، تویه حرکت سریع دست اونو گرفتو گذاشت پشت کمرشو مچشو حسابی پیچوند، جوری که طنین حس کرد دیگه عمرا" دستش به عالت عادی برگرده ، در واقع فکر کرد الان اشهدشو بخونه سنگین تره ...
حالا شهریارمثل آدمایی که واقعا" دزد گرفتن جلوی اون دختر بیچاره ایستاده بودو داشت ازش بازجویی می کرد، خودشو کاملا" به طنین نزدیک کرد ، جوری که فقط لمسش نمی کرد، دوباره سرشو نزدیک گوش طنین بردو گفت:
- مگه با تو نیستم؟ نصف شبی اومدی دزدی ولی بازم سرتق بازی در میاری؟ زود باش جواب منو بده...
- چی دارین می گین شما ؟دزدی چیه؟
شهریار دست طنینو ول کردو بعددستشو از روی شونش رد کردو اونو به سمت خودش برگردوند
طنین از چیزی که میدید خشکش زد ، بدن شهریار عریون بود ، کار همیشش بود شبا عادت داشت لباساشو در می آوردو می خوابید تنها چیزی که تنش بود یه شورت بود که خدارحم کرده بودو از این مدلای بلند اسپرت بود ...
هیکلش فوق العاده ورزیده بودو طنین که حتی نسبت به دخترای معمولیم ظریفتر بود میون دستای تنومند اون عینه یه جوجوه کوچولو اسیرشده بود ، شهریار دستاشو بالای سرطنین ستون کرده بودو تند تند نفس میکشید
- اگه نگی اینجا چیکار می کنی بلایی سرت می یارم که خودت کیف کنی
- دلیلی ندارم ، فقط می تونم بگم شرمنده...
شهریار گوش شو به لبای طنین نزدیک کرد گفت:
- نشنیدم چی گفتی ، بلند تر ...
- ببخشید ، عذر می خوام ...
بازم جلو تر رفت دیگه فاصله ای بین گوش اونو لبای طنین نبود ، دوباره گفت:
- بلندتر....
- شرمندم ببخشید ...
شهریار دیونه شده بود ، گرمای لبای طنین عاصیش کرده بود ، تا حالا نشده بود اینطوری از دورن آتیش بگیره ؛ اولش واقعا" از عصبانیت بود ولی الان...!!!
نمی دونست چرا دلش نمی یاد خودشو کنار بشکه ، همیشه حتی از اینکه یه دختر دستاشو بگیره چندشش میشد ، تا حالا نشده بود دلش بخواد نزدیک یه دختر بمونه ، نور کمی بوسیله چراغ خواب وسط راهرو به چشمای سبز تیره طنین می تابیدومعصومیت درونشونشون می دادو این باعث میشد شهریار لحظه به لحظه بی تاب تر بشه ، جفتشون بین تو تا حس دردناک گرفتار بودن از یه طرف این نزدیکیو حرم نفساشون داشت دیونشون می کرد واز طرف دیگه شهریار داشت همه چیزی که این همه سال براش جنگیده بود تا بدستش بیاره رو از دست می داد و از یه طرفم طنین پاکیو شرافتشو ، اون خدای خودشو خیلی دوست داشت و می دونست اگه بخواد اجازه بده نفسش بهش غلبه کنه از خدای خودش شرمنده می شه ...
شهریار که دید واقعا" داره در مقابل چشمای ملتمس طنین کم می یاره دستاشو از بالای سرش برداشتو با یه خشم ساختگی روکردبهشو گفت:
- این آخرین بارت باشه فهمیدی؟
- اوهوم ....
- دزد کوچولو ...
طنین همینطور که سرش پائین بود از کناره شهریار ردشدو بعد دستاشو رو قلبش گذاشتو سعی کرد غوغایی رو که تو درونش بوجود اومده بودو آرووم کنه ...
با این اتفاقایی که تو این مدت بینشون افتاده بود شهریار واقعا" منقلب شده بود ، تازگی های خیلی راحت عصبی می شدو تقریبا" دیگه منطقی و با شخصیت بر خورد نمی کرد ، این حالتو اردشیر کاملا" متوجه شده بود و واسه مار خورده افعی شده ای مثل اون چیزه نامفهومی نبود ...
چقدر ساده لوح بود این پسر ، این همه مدت تلاش کرده بود که خودشو از هر چی ممکنه مانع رسیدن به هدفش بشه دور نگه داره ولی خیلی ساده تر از چیزی که فکرشو می کرد گرفتار شده بود...
دقیقا" حالتاش شده بود مثل زمانی که اردشیر عاشق شده بودو بی قرار ، به زمینو زمان بند می کرد و فوق العاده عصبی شده بود ، اردشیر کمو بیش فهمیده بود شهریار چه عقایدی داره و همیشه از دخترا دوری می کنه تا حالا هزار بار بیشتر شده بود که می دید چطور دخترا واسه نزدیک شدن بهش غرورشونو له می کنن ، یا خودشونو در اختیار اون می ذارن ولی شهریارکاملا" بی تفاوت برخورد می کرد ولی حالا شهریار شده بود مثل خودش ...
اردشیر شب وقتی از شرکت برگشت ، مهلا سر میز شام منتظرش بود ، مثل بیشتر شبا پسرا که نبودن، طرلانم با دوستاش بیرون رفته بودو طنینم ظاهرا" بازم سردرد داشت ...
بعد شام ، مهلا رفت تو اتاق خوابشونو مشغول مطالعه شد ، به یه ربع نکشید که اردشیرم اومد
- اومممم، چه بوی خوبی مییاد ، عطر تو ؟
- نه عزیزم ، بوی گلای یاس ؟
- می گم دخترا چرا تازگیا کم پیداشدن ؟
- سرشون به کار خودشون گرم ، جوونن دیگه ...
- راستی مهلا تو جدیدا" متوجه چیزی نشدی؟
- مثلا" چی؟
- منظورم در مورد دختراس ، برات حرفی چیزی نزدن؟
- نه ...چطور؟ چیزی شده ؟
- نه ...مسئله خاصی نیست ، اما من حس می کنم شهریار بی قرار شده ...
- جدی می گی؟ ...
یه لحظه انگار که تو مغز مهلا جرقه ای زده شده باشه ، یه تکونی به خودش داد رو کرد به اردشیر و گفت :
- دیدی بهت گفتم اومدن ما به این خونه به صلاح نیست ، اینم آخرو عاقبش ...
- یعنی چی ! از شما بعیده ، هنوز چیزی نشده داری کل ماجرارو زیر سوال میبری...برفرض اینم که چیزی شده باشه ، من که از صمیم قلب خوشحال می شم
- اما این درست نیست مردم چی می گن
- تو مگه به خاطر حرف مردم زندگی میکنی ، بذار هر چی میخوان بگن ...
- مگه می شه ، ما که جدا از مردم نیستیم ، می گن اول مادرخودشو به آقای این خونه انداخت بعدم دختراش ، همه که از اصل ماجرا خبر ندارن
- ببین مهلا من یه عمر جوونیو روح زندگی مو به خاطر حرف مردم حروم کردم ، اگه همون موقع به زورم شده بود با تو ازدواج می کردم یه عمر حسرت تو نمی خوردم ، حالام اگه بدونم پسرم عاشق شده همه کاری براش می کنم که به عشقش برسه ...البته در مورد شهریار ، عاشق شدن شهیاد و اصلا" باور ندارم
اردشیر این جمله رو با خنده عمیقی که رولباش بود گفتو بعدم دست مهلارو گرفتو خوابوندش رو تخت ، الحق که هنوز با این سنو سال عین پسرا ی 20 ساله آتیشش تند بود ...
صبح وقتی از خواب بیدار شدن ، مهلا رو دوباره به آغوشش نزدیک کردو روی موهاشو بوسید
- می گم مهلا جان با یه مسافرت چندروزه چطوری ؟
- کجا مثلا"؟
- چند وقت واسه یه قراردادی باید می رفتم دبی ، حالا اگه موافق باشی همگی باهم بریم ، اینطوریم پسر دیونه من می تونه یه تصمیم درست بگیره ، بالاخره چند روزی روکنار هم باشن از احساسشون مطمئن میشن دیگه
- من متوجه حرفات نمی شم ، منظورت اینکه شهریار عاشق یکی از دخترای من شده ؟
- اره دقیقا" همین طوره...
- می دونی کدموشون ؟
- اینو هنوز نمی دونم ولی با توجه به شناختی که از شهریار دارم بعید می دونم نسبت به طرلان کشش داشته باشه ، به نظرم داره بی تاب طنینت میشه ...
- نه...غیر ممکنه
- نه عزیزم غیر ممکن ، غیر ممکنه ...
- ولی من باورم نمیشه
- خیلی زود باور می کنی
- حالا پسرا راضی میشن با ما بیان ؟
- شهیاد که ازخداشه ، شهریارم چون خودش در جریان این قرارداد هست مجبور که بیاد...
- نمی دونم خداکنه فقط پشیمونی به بار نیاد...
طنین امروزو مرخصی رد کرده بود ، کلا" خیلی کم پیش می اومد که مرخصی بگیره ولی بعضی ماهها وقتی به این حالو روز می افتاد دیگه نمی تونست دردو تحمل کنه و خونه می موند
طرلان که رفته بود دانشگاه ، مهلاهم وقت آرایشگاه داشت و ممکن بود کاراش تا بعداز ظهر طول بکشه ، واسه همین طنین بیچاره با اینکه داشت از خجالت آب میشد بلاجبار دست به دامن مهرخ شد ، رفت تو آشپزخونه و با دردی که زیر شکمشو داشت تیکه تیکه می کرد نشست روی صندلی
- وا طنین جان ، عزیزم چته ؟چرا انقدر رنگت پریده؟
- شرمندم مهرخ خانم میشه یه چیزی بهم بدین دارم از درد می میرم
- خدا نکنه ... باشه همین الان یه جوشنده برات درست می کنم
- خودتونو اذیت نکنین ، با یه مسکنم دردم آرووم می شه ...
- اذیت چیه خانوم گل ، مسکن که خوب نیست ، از الان بخوای بخوری چند سال دیگه که کلا" جواب نمی ده
طنین تشکری کردو سرشو رو میز گذاشت ...
از وقتی اومده بودن تو این خونه رفتارش با همه به حدی خوب بود که مستخدما خیلی دوستش داشتنو طرفشو میگرفتن، هیچ وقت با بی احترامی باهاشون حرف نمی زدو مثل یه خدمتکار باهاشون رفتار نمی کرد، حتی بعضبی وقتا اگه کاری نداشت می رفت تو آشپز خونه و بهشون کمک می کرد ، دقیقا" برعکس طرلان حرکاتش طوری بود که کسی تو این خونه غیر شهیاد دل خوشی ازش نداشت ، کاراش به حدی بچه گونه و زشت بود که شهریار حتی باهاش هم کلامم نمی شد
بعده چند دقیقه جوشونده آماده شدو طنین به زورم شده اونو از دست مهرخ خوردو برگشت تو اتاقش
نزدیک یکی دوساعتی تورختخوابش دراز کشیده بود و درش یکم آرووم گرفته بود وبه خاطر اینکه راحت باشه حتی لباس خوابشم در نیاورده بود ، از تختش بیرون اومدو رفت کنار پنجره ... منظره حیاط به نظرش خیلی قشنگ می اومد واسه همین محو تماشاشده بود، انقدر که متوجه نشد کسی اومد تو و کنارش ایستاد،البته شهیادم که استاد دزدکی وارد شدن بود، جوری اومد داخل که واقعا" صدایی شنیده نشد...
طنین دستاشو جلوی سینش گذاشته بودو کاملا" تکیش به دیوار زیر پنجره بود ، شهیاد وقتی اونو تو اون لباس خواب دید ، دیگه کلا" به سرش زد ، بهش نزدیک شدو تویه چشم به هم زدن از پشت بغلش کرد
- واییییییی، خدای من چقدر منتظر این لحظه بودم، فدای تو ...
طنین اینبار تامرز سکته پیشرفت، اسیر شده بود اونم اسیر کی
- دوباره تو وحشی وقت گیر آوردی ،گم شو کنار
- هیس، آرووم تر خیلی بی ادبیا، خودم زبونتو می خورم که دیگه زیادی تکون نخوره
سرشو نزدیک صورت طنین بردو می خواست صورت طنینو با صورتش نوازش کنه ، طنینم مرتب تقلا می کردو بهش بدو بیراه می گفت...
- چته عزیزم ؟وول نخور دیگه ، بذار بهمون خوش بگذره
- دیونه عوضی ، تو چی سرت می شه پس؟ما تو خونه تو امانتیم
- اوفففف، طنین وقتی وحشی می شی دیونه تر میشم،آرووم باشی به نفع خودته ممکنه منم وحشی بشما ...
- خفه شو کثافت ،خفه شوبی همه چیز...
این بار اولی بود که تو عمرش داشت از الفاظ رکیک استفاده می کرد ، خنده دار بود حتی با وجود ضربه هایی که به شهیاد میزد اون یه وجبم از جاش تکون نمی خورد تنها کاری که می تونست بکنه فعلا" این بود که لااقل هرچی لایقش بارش کنه ، تازه با اون وضعو حالی که اون بیچاره داشت دیگه بدترم شده بود ، حتی نا نداشت دیگه دستو پا بزنه
- عزیزم، طنین قشنگم ، فدای تو ، جوجویه من ، می دونم خیلی خواستنی هستی؟ کسی تا حالا بهت گفته ؟ لبات آتیش و اندامتم که حرف نداره تکه تک ...بیست اومممممم ، مثل عسل می مونی آدم دلش می خواد انگشتت بزنه
- بی شرف بی آبرو ، حالم ازت بهم می خوره...
- جدی ؟ فکرمیکردم توهم دوست داری طعمه لبامو بچشی
شهیاد دوباره صورتشو نزدیک طنین که حالا از شدت اشک خیس خیس شده بود بردو خواست که لباشو ببوسه ، نزدیک شدو دوباره صورتشو عقب برد ، می خواست مثلا" طنینو زجر کش کنه تا کاملا" مقاومتشو از دست بده
دستشو گرفتو پرتش کرد رو تخت ، گریه های طنین دیگه داشت به زجه تبدیل می شد ، هرچی بیشتر بدو بیراه نثار شهیاد می کرد ، اون حریص تر می شدو دیونه تر ...
طنین بیچاره روز اولش بودو خونریزیش شدید ، حالا با این اتفاق داشت جون می داد ، از شدت ترس واضطراب حس کرد که شاهرگش زده شده داره خون فواره می زنه و با این شدت عملی هم که شهیاد نشون داده بودو پرتش کردبود واقعا" شرایطش فاجعه آمیز بود ...
شهیاد عین یه سگ کثیف همه لباساشو سریع در آوردو خزید روی تخت ...
طنین از زور ترس خودشو مچاله کرد بودو سرشو کرده بود تو بالشتو زجه می زد و هنوز داشت مقاومت می کرد ...
شهیادم که از دست طنین خسته شده بود با یه حالت خیلی خشنو وحشتناک اونو بر گردوند تا مثلا" کارشو شروع کنه ...
- اه ... اه ... این چیه ؟ حالمو بهم زدی دختر بی شعور ...
طنین همینطور که داشت از زور دردو گریه ازحال می رفت به خودش یه نگاهی انداخت ...
- ببین اینجا رو به گند کشیدی ؟ کثافت آشغال ، اوفففف
- کثافت تویی ، لجن تویی که بویی از انسانیت نبردی
شهیاد دوباره اومد جلو و یه سیلی محکم به صورت طنین زد
- حواست باشه اگه یه کلمه از اتفاق امروز با کسی حرفی بزنی ، خودتو بی آبرو می کنم ، به همه می گم تو ازم خواستی بیام خونه تا باهم باشیم
طنین انقدر احساس ضعفو در موندگی می کرد که دلش می خواست تو اون لحظه شهیادفقط نابود بشه ...
بعدشم یه پیام از گوشی طنین واسه خودش فرستاد که بعدا" مدرکی باشه علیه اون دختر بی پناه ...آخه نمی خواست آش نخورده و دهن سوخته بشه ...
این یکی از بدترین لحضاتو روزایه زندگی طنین بود ، از ته دل خدا رو صدا کرد انقدر نالید و نالید که حس کرد داره بی هوش می شه ، ظاهرا" از فشار عصبیو ضعف بدنی از حال رفته بود ...
وقتی ازخواب بیدار شد حس چند ساعت قبلو نداشت یکمی بهتر شده بود ، بلند شدو خودشو و بقیه جاهارو تمیزکرد ، دلش هوای تازه میخواست اما جرات نداشت پاشو از اون اتاق بیرون بذاره به خاطر اون اتفاق تصمیم گرفت همیشه وقتی اونجاست درو قفل کنه الانم این کارو کرده بود ، چاره ای نداشت باید صبر می کرد تا مهلا بر گرده ...
دوباره رفت پشت پنجره و به بیرون خیره شدو با خدای خودش دردو دل کرد
- خدا جون ، تو این چند ساعت خیلی کفرگفتم ، شرمندم ، ولی باید اعتراف کنم اولین باری بود که از ته دل خوشحال شدم که دخترم اگه امروز اینطوری نبودم ممکن بود همه چیمو از دست بدم ، خداجون تا حالا به خاطر دختر بودنم خیلی ناشکری کردم، اما حالا ممنونم ، ترجیح می دم دختر باشم تا یه پسر کثیف ، چرا این مخلوقت از زور و قدرتش اینطوری استفاده می کنه ؟ قدرت بهش دادی که به ضعیفتراز خودش زور بگه این که عدالت نیست ! من جواب می خوام ، نمیدونم شاید اگه منم پسربودم ظرفیتشو نداشتمو می خواستم به بقیه زور بگم ، اما بابامم مرذبود ولی هیچ وقت قدرتشو به رخ هیچ کسی نکشید ، چرا ازم گرفتیش خدا بهش محتاجم ، حس بی پناهی خیلی بده، دارم دیونه میشم،پس لااقل خودت هوامو داشته باش، من جزتوکسیو ندارم
حرفاش با خداش تمومی نداشت ، از بچگی یاد گرفته بود با خدا صمیمیو به دوراز هر نوع پرده ای صحبت کنه ، این تنها حریمی بود که فعلا" کسی نتونسته بود بهش وارد بشه و تنهای پناهی بود که آروومش می کرد
درسته مهلا مادرش بود درسته یه زن کامل و عاقل بود اما خوب اعتقاداتش به دخترش نزدیک نبود، دنیای مهلا و طنین از زمین تا آسمون فرق داشت...
مهلا زن سنگینی بود ، هیچ موقع حرکات زننده یا جلف نداشت اما خوب تو برخوردش با مردا زیاد محدود نبود در واقع راحت بود هیچ وقت بعده رفتن محمد دیگه حجاب نگرفت ، همون موقم همیشه در این مورد باهم اختلاف نظر داشتن ، حتی بارها شده بود محمد تو مجالسی که خونواده مهلا ترتیب می دادن به خاطر بی بندو باری که توش بود شرکت نمی کرد، اما این مسئله ای بود که از نظر خونواده مهلا تمدن حساب می شد ...
خیلی مواقع پیش می اومد می خواستن خونوادگی مهمونی برن ،اما همیشه سر مسئله پوشش طنین باهم مشکل پیدا می کردن،مهلا ازش می خواست مثل بقیه دخترا لباس امروزی بپوشه و اون روسری مسخره رواز سرش برداره اما طنین هر بار شدیدا" مخالف بود ، همیشه لباساش شیک و قشنگ بود اما پوشیده.... ، ولی با همه این چیزا واقعا" زیبائی و متانتنش زبون زد بود و از طرلانی که همرنگ جماعت بود بیشتر طرفدار داشت به خصوص بین پسرایه متشخص محلس ...
حالا مطمئن بود اگه بخواد با مهلا در این مورد صحبت کنه اولا" که باورش نمی شه ، اگرم باور کنه اونو به صبوری دعوت می کنه یا نهایتا" ازش می خواد آرووم باشه تا خودش این مسئله رو حل کنه بعدم بشه شتر دیدی ندیدی ...
اما به هر حال نمی تونست این فاجعه رو نادیده بگیره ، هرچی بیشتر فکر کرد نتیجش این بود که با اردشیر صحبت کنه ، هر چی بود اون مرد این خونه بودو تنها کسیم بود که شاید می تونست یه زهر چشم از بی چشمو رو بگیره ...
وقتی مهلا بر گشت خونه از مهرخ شنید که طنین تو اتاقش ، زنگ مخصوص اتاق اونو زدو منتظر شد
- سلام طنین جان می یای پائین ؟
- اره مامان جان الان می یام شما کی برگشتین ؟
- تازه اومدم زود بیا کارت دارم
- باشه اومدم
سعی کردظاهر آروومی داشته باشه تا لااقل فعلا" مهلا از ماجرا بویی نبره
در اتاق مهلا رو زدو وارد شد
- سلام عزیزم بهتری ؟
- ممنون ، اره خوبم مهرخ یه جوشونده بهم داد خیلی تاثیر داشت
- دستش درد نکنه
مهلا روسری شو از سرش برداشتو یه چرخی زد
- چطوره ؟
مهلا موهاشو مدل لایر زده بودو رنگشم عسلی کرده بود ، کلا" به صورتش اومده بود و خوشگل شده بود ...
- وای مامان چه خوشگل کردی خیلی بهت می یاد ...
- خوب شده ؟
- اره خیلی قشنگ شدی ، مبارک باشه
- مرسی ، چیکار کنم دیگه از بس اردشیر بهم نیشو کنایه زد خسته شدم
- خوب کردی چه اشکالی داره به هر حال شوهرته دیگه
- هرچند این کارا رو دیگه شماها باید انجام بدین نه من
- باشه هرموقع شوهر کردم اون موقع
- طنین مامان یه نگاهی به صورتت بندازی بد نیستا ، الان دخترای هم سن تو ابروشونو برداشتن هیچ موهاشونم هزار تا رنگ زدن
- یعنی می گین من زشتم
- خودتو لوس نکن ، خودتم می دونی چقدر خوشگلی ، ولی خوب یه باغ خوشگل پرگلم اگه حرصش نکنن کم کم از چشم می افده دیگه ...
- از نظر من هیچ اشکالی نداره ، من ترجیح می دم از چشم بی افتم تااین مدلی تو چشم بیام
- بحث با تو فایده نداره،اصلا" ولش کن
- اره مامان فدات شم ، قربون دهنت، می خوای استراحت کنی؟
- نه میرم دوش میگیرم
- باشه پس من میرم تواتاقم
- خیلی خوب
طنین تو دلش به حالوروز خودش خندید ، از اون خنده هایی که من میگن خنده تلخ من از گریه غم انگیزتراست ، مادرش تو چه فکری بودو اون تو چه حالی !!!
طنین از اتاق که اومد بیرون یه راست رفت تو آشپز خونه و رو به مهرخ گفت:
- مهرخ جان دستت درد نکنه خیلی ممنون بابت صبح
- دوباره شما تعارف کردی ، وظیفم بود عزیزم
- من دارم می رم بالا یه لطفی می کنی آقا اومدن به منم خبر بدی
- اره حتما" ، واسه شام که می یاین ؟
- بله امشب می یام
- آفرین دختر خوب ، میز بدون تو خیلی خالی
طنین صورت مهرخو بوسه زدو رفت تو اتاقش ...
روی تخت دراز کشیده بود که گوشیش زنگ خورد ...
- الو بفرمائید
سکوت
- الو ...الو ...صداتون نمییاد
بازم سکوت
یه لحظه بند دل طنین پاره شد ، حسش بهش می گفت این همون روحی که هر بار سرکارش می ذاره ...یهو خندش گرفت
- جناب نیاکان صدامو ندارین
شهریار که فهمید لو رفته ، سریع جواب داد
- چرا دارم
- پس سکوت تون چه معنی می ده؟
- کاملا " بی معنی بود، فقط دلم خواست همین
- حالا امرتون ...
- برای فردا گزارشای کسری کار تولیدو لازم دارم ، تو که این مسئله رومیدونستی اصلا "واسه چی امروز و مرخصی رد کردی ، این مورد توگزارش هیات مدیره آورده میشه ،خیلی بی فکری
طنین داشت شاخ در می آورد تازه هفته پیش هیات مدیره تشکیل شده بودو همه گزارشاتم بررسی شده بود اصلا" سابقه نداشت تو یه ماه دوباره جلسه تشکیل بشه
- شما مطمئنین فردا جلسه داریم ؟
- نخیر شک دارم ، تماس گرفتم از شما تایدیه بگیرم ...
- ولی باور کنین من خبر نداشتم ، حالا می گین چیکار کنم؟
- مختاری رو می فرستم دنبالت ، یه سر بیا اینارو آماده کن ، فکر نکنم دیگه انقدرام مشکل داشته باشی
- باشه آماده می شم ...
شهریار بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت ، حس می کردنیاز داره یه مدت بستری بشه ، کاملا" به سرش زده بود
سر نیم ساعت مختاری دم در عمارت منتظر بود ، طنین خدارو شکر کرد مجبور نیست اینبار با تاکسی اونم تیکه تیکه خودشو به محل کارش برسونه ، با اون حالور روزی هم که اون دختر داشت خیلی بهش سخت می گذشت ، ساعت نزدیک 5بود که رسید شرکت ، به خاطر اینکه تایم کاری تموم شده بود کسی نبودو سکوت بدی همه جارو گرفته بود
طنین نزدیک اتاقش که رسید ایستاد
شهریار دستاش تو جیب شلوارش بودو جلوی در اتاق ایستاده بود ، طنین وقتی این صحنه رو دید خیلی جاخورد
- سلام شهریار خان ...
شهریار برگشتو با اخم به طنین خیره شد
- زود باش ، گزارشاباید واسه فردا آماده بشه
- باشه آماده که شد براتون می یارم
- نه... بیا تو اتاق خودم که تا وقتی داره آماده می شه خودم اصلاحیه ها شو بزنم که کار سریع تر پیش بره ...
- باشه ...
طنین پشت سر شهریار راه افتاد ، داشت از پشت به قدو بالای شهریار نگاه می کرد، تودلش گفت خدا همه چیو تمومو کمال به اینا داده امادریغ از یه جو انسانیت ...
شهریار صندلی رو کشید جلو و به طنین اشاره کرد که بشینه
- خیالات برت نداره ها، دوست ندارم کسی رو صندلی من بشینه ...
طنین به یه نگاه معصوم بسنده کرد و نشست
شهریار دلش خواست همون موقع زمین دهن بازکنه و اونو ببلعه ، داشت دوباره در مقابل چشمای طنین کم می آورد
بعد صندلی خودشو کنار کشیدو به صفحه مانیتور خیره شد، هر بخشی رو که طنین آماده میکرد، با دقت می دیدو اصلاحیه های رو هم که لازم داشت می گفت، کلا" تو کار فوق العاده دقیق بودو اصولا از اینکه بخواد کاری رو سر سری انجام بده بیزار بودو این جزءخصوصیات مثبتش بود
طنین از شدت فشار هایی که امروز همه جوره بهش وارد شده بودو حالام نزدیکی بیش از حد به شهریار داشت از سر درد می مرد، چشماش سرخ شده بود خیس آب ، همینطوریم چشماش خمارو تب آلود بود با این اوضاع دیگه نور علی نور شده بود ، اثر دارو صبحم رفته بودو دل دردم مزید بر علت شده بود
شهریار متوجه شد که سرعتو دقت طنین داره کم می شه ولی طنین سرش پائین بودو رو برگه ها زوم کرده بود
- خانم صبور ...
- بله ...
بلافاصله سرشو بالا آوردو چشم تو چشم شهریار شد وشهریارم با دیدن این چشمای خیس عصبی ...
- خیلی داری زجر می کشی که گریت گرفته ، این چه وضعیه؟
طنین اخماشو تو هم کرد لب ور چید اصلا" دوست نداشت شهریار پی به حالو روزش ببره همون که داداش بی ناموسش فهمیده بود برای هفت جدش بس بود
- سردرد دارم ، یعنی متوجه نیستین ؟
- پس سرتو بالانیار حواس منم پرت می شه
طنین فکر کرد منظور شهریار دوبار همون حرفاو تحقیرای همیشگی ، اما شهریار قصدش از این حرف چیز دیگه ای بود که باعث شده هزار بدو بیراه نثار دهنش که بی موقع باز شده بود بکنه
یه نیم ساعتی گذشتو شهریار بلندشد که یه چرخی تو اتاق بزنه ، در واقع می خواست از سرویس بهداشتی استفاده کنه ... اما وقتی برگشت
شهریار واقعا" نمی دونست باید چیکار کنه ، طنین بی هوش روی میز افتاده بود اول چند باری صداش زد اما وقتی جوابی نشنید مطمئن شد که از هوش رفته ، نه می خواست که کمکش کنه نه تحمل اینو داشت که رهاش کنه ؛ بین دوراهی بدی گیر افتاده بود...
نشست روی صندلی کنار طنینو به صورتش زل زد ، تا حالا پیش نیومده بود کسی جلوش از حال بره ، چه برسه به اینکه بخواد بهش کمک کنه ...
یه لحظه چشماشوبست واسه تصمیم نهاییش یاد آوردن چشمای طنین لازم بود ، وقتی چشمای طنینو تجسم کرد شکش به یقیین تبدیل شد ، دستو پاشو گم کرده بود دقیقا" نمی دونست باید چطوری طنینو بغل بگیر، چقدر افتضاح ، یه آدم داشت جون می داد اون وقت جناب داشت تصمیم می گرفت از کدوم زاویه اونو بغل کنه ...
بالاخره به فکرش رسید مثل آدمایی که تو فیلما دیده طنینو سرشو نش بندازه ، زیر بغل طنینو گرفتو اونو مثل یه پر کاه بلند کرد ، بدنش یخ کرده بودو این سرما به بدن شهریارم نفوذ کرد طوری که باعث شد احساس خطرکنه ...
یکمی قدماشو تند کردو خودشو رسوند به ماشین ، خوابوندش روی صندلی عقبو با سرعت رفت طرف اولین بیمارستانی که اون اطراف بود ...
وقتی رسید سریع پیاده شدو خودشو رسوند به اطلاعات بیمارستان
- مریض دارم کجا باید ببرمش ؟
- حالش وخیمه ؟
- نمی دونم بی هوش شده ....
- الان می گم برانکارد بیارن
- پس زود باش ...
مرد بیچاره از لحن سردو بی ادبانه شهریار بدش اومد ، اخماشو تو هم کردو درخواستشو به بخش گفت
طنینو منتقل کردن اورژانسو از شهریارم خواستن که بره و کارای پذیرش شو انجام بده ...
کسی که تا حالا قدم از قدم برای کسی بر نداشته بودو همیشه زیر دستاش کاراشو می کردن حالا می بایست به دستور بقیه گوش می داد و این اصلا" در تحملش نبود ، چند بار اومد باهاشون دعوا کنه اما در شان خودش ندید ...
بالاخره به هر جون کندنی بود کارارو انجام دادو اومد نزدیک اتاقی که طنینو بستری کرده بودن ....
همون موقع دکتر از اتاق اومد بیرونو رو به شهریار گفت:
- شما همراه این خانم هستین ؟
- بله ...
- اوضاعش اصلا" خوب نیست ، فشار خونش به شدت پائین و ضعف شدید داره ، به نظر می یاد خیلی وقته چیزی نخورده ، اگه یکم دیر تر آورده بودینش ممکن بود آسیب جدی ببینه ...
- هر کار می تونین براش بکنین ، نگران خرجو مخارش نباشین
- برای من جون آدما مهم تر از این حرفاست آقای محترم ، شمام نمی گفتین هر کاری می تونستم براش می کردم، سعی کنین به جای این حرفا یه مقدار بیشتر مراقب همسرتون باشین
دکترو اینو گفتو از شهریار دور شد ...
اما شهریار با شنیدن این حرف واقعا" خندش گرفت، همسر.... این یکی دیگه عمرا" تو کتش نمی رفت
رفت تو اتاقو بالای سر طنین ایستاد ،ظاهرا" همون اول به هوش اومده بود، اما به خاطر داروهایی که بهش تزریق کرده بودن خوابش برده بود ...
رفت نزدیکترو کنارش روی صندلی نشست ...
دقیق شده بود به صورت طنینو داشت با خودش فکر میکرد که چطوری به این راحتی همه رشته هاش پنبه شد ، چی شد که دلش لرزیدو حسش به طنین با حسی که نسبت به بقیه آدما داشت تغییر کرد ، یاد اون روزی افتاد که با سرانگشت کشیده بود به صورت طنین ...
چه پوست نرمی داشت ، یه چیزی تو وجودش مجابش کرد که دوباره اون نرمی رو تجربه کنه ...
اما اینبار فقط با سر یه انگشت نبود با پشت دست کشید به صورت طنین ، حس خوبی پیدا کرد، چه خوب بود که کسیو داشته باشی که بخوای نوازشش کنی ، این فکری بود که یه لحظه به مغزش رسید ، اما سریع پسش زد ...
مثل اینکه واقعا" باکسی سربحث نشسته باشه شروع کرد به مجادله با احساسش
تازگی های خیلی نفرت انگیز شدی شهریار، نازونوازش ؟! شرم آوره ، می خوای خودتو کوچیک کنیو نشون بدی بهش یه حسی داری ، می خوای قاه قاه بهت بخنده ، تو مثلا" مردی ، دوست داشتن چیز مزخرفی ، تو لعنتی داری با این رفتارت همه چیو خراب می کنی ....
همه اینارو از مغز پلیدش شنید و سر افکنده شد، اما به محض اینکه طنین از درد تو خواب اخماش تو هم رفت همه اون سرکوفت ها یادش رفت ...
می خواست صداش کنه که دید دوباره آرووم شده ، به صورتش نزدیک شد، دلش می خواست طنینو بوکنه ، اما هنوز دلش نمی اومد
از بارز ترین چیزایی که همیشه ازش بیزاربود این بود که بوی یه آدم، حتی از نوع بهترینشو خوش بو ترینش بهش بخوره ، ولی حالا دوست داشت بویه طنینو حس کنه ، کاراشو حتی خودشم باور نداشت ... داشت چه بلایی سرش می اومد ...
سرشو برد جلو و با انگشت شصتش موهای به رنگ شب طنینو از روی پیشونیش کنار زد ، یکمی به خودش جرات دادو بینی شو به صورت اون نزدیک کرد ، به نظرش اومد اصلا" چندشش که نشد هیچ ازش انرژی هم گرفت ...
به خاطر نزدیکی گرمای نفساش به صورت طنین ، طنین یهو از خواب بیدارشدو چشماشو باز کرد ، انگار سنگینی نگاهشو حتی تو خوابم فهمیده بود ...
شهریار درجا خشکش زد اصلا" دوست نداشت طنین چیزی راجع به قلقلک شدن احساسش بفهمه ، واسه همین دوباره روح خبیثش به دادش رسید
- فکر کردم مردی ، چرا نفس نمی کشی؟
- من کجام ؟
- بیمارستان ...
- واسه چی؟
- از خودت باید پرسید ، نمی دونستم انقدر نازک نارنجی هستی
- کی منو آورد اینجا؟
اوه اوه ...شهریار با اون همه هوش ذکاوت فکر اینجاشو نکرده بود، بهش می گفت من بغلت کردم آوردمت اینجا ، حاضر بود بمیره اما همچین اعترافیو نکنه،ولی واقعا" جواب دیگه ای نداشت که بده ....
- تو به این چیزا کار نداشته باش، لازم نبود تا این حد بازی دربیاری ،می گفتی حالم خوب نیست جلسه رو می ذاشتم واسه یه موقع دیگه
- واقعا" که شهریار خان ، حتما" باید رو به قبله باشم تاباورکنی حالم بده ، من موندم شما دیگه چطور بنی بشری هستین!
- حیف من که تو بی خاصیتو آوردم اینجا ، باید می ذاشتم همونجا جون بدی
- آدم اونطوری بمیره ها بهتراز اینکه زیر بار منت کسی مثل تو زنده بمونه ...
طنین تو رو عمدا" بلند و محکم ادا کرد ، دلش می خواست دقو دلی این چند ساعتو یه بار سر شهریار خالی کنه ...
- زنگ بزن یکی بیاد دنبالت تا بیاد سرمت تموم بشه خیلی طول می کشه ، من کار دارم ، باید برم
- منتظر دستور شما بودم ، به سلامت ...
شهریار پفی کردو گفت:
- دختره زپرتی ، بی خود نیست اینهمه از هم جنسات بیزارما آخه شما ها به چه دردی می خورین ...
بعده ادای این جمله فیلسوفانه راشو کشید رفت
طنین پشت سرش داد زد
- لااقل می موندی جوابتو می گرفتی
اما شهریار دیگه رفته بود ...
دلش می خواست بگه به همون دردی که یکی مثل امثال دادش کثیفتو باهاش خود حیوونشونو ارضاء می کنن
خیلی احساس ضعف میکرد ، از همه بدتر حالش حسابی به خاطر این بی هوشی بی موقعش گرفته بود ، نصف فحشای که بلد بودو نثار روح شهیاد کرد و باقی شم گذاشت واسه شهریار...
شماره مادرو گرفتو ماجرارو براش توضیح داد ، بعدشم واسه اینکه بیشتر پیش مهلا ضایع نشه در مقابل اعتراضی که مادر نسبت به رفتن شهریار کرد بهش گفت که خودش از اون خواسته که بره ، هرچند مهلا راضی نشد اما چیزی غیراز این واسه گفتن نداشت
مهلا که شدیدا" نگران طنین شده بود، به اردشیرموضوعو گفتو سریع خودشو به بیمارستان رسوند
اردشیرم از شنیدن این اتفاق واقعا" نگران شدوهمراه مهلا اومد ، وقتی رسیدن از پذیرش سراغ طنینو گرفتنو رفتن پیشش
- طنینم ،مامان فدات شه ، چی کار کردی با خودت؟
- خوبم مامان جان ،چیزی نیست به خدا، یکم فشارم افتاده بود همین ...
- سلام دخترم ، الان بهتری ؟
طنین دلش می خواست همین الان همین جا جار بزنه این حال روز من فقط نتیجه کثافت کاری پسر عزیزت ، اما حرمت نگه داشت
- خوب میشم چیز خاصی نیست ...
طنین خوب متوجه می شد یه آدم داره ظاهرسازی می کنه یا از ته قلبش داره حرفی رو می زنه و الان کاملا" از چشمای اردشیر خوند که نگرانشه ، وبه خاطر لحن تندش شرمنده شد ...
اردشیر که متوجه شد طنین حال مساعدی نداره اتاقو ترک کردو رفت سراغ دکتر وبعد از اینکه مطمئن شد واقعا" چیز خاصی نیست بر گشت به اتاقو با کمک مهلا اونو برگردوند خونه ...
وقتی رسیدن به عمارت ، مهلا پیاده شدکه از مستخدما کمک بخواد تا طنینو بیارن داخل ، تو همین فاصله طنین رو کرد به اردشیرو گفت :
- اردشیر خان بابت رفتارم شرمندم، ببخشید ...
- خواهش می کنم عزیزم من از شما جوونا هیچ وقت چیزی به دل نمی گیرم ،مطمئن باش ...
- شما لطف دارین ،راسش می خواستم اگه ممکنه راجع به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم
- اتفاقی افتاده ؟
- نه ... فقط اگه ممکنه مامان چیزی نفهمه ...
- باشه دخترم ، فردا می تونی یه سر بیای شرکت ؟
- بله ...چه ساعتی ؟
- نزدیک ظهر بیا ، اون موقع سرم خلوته
- باشه ،ممنون
با اومدن ستاره و مهرخ باقی صحبت اونا به فردا موکول شد
طرلان وقتی صورت رنگ پریده طنینو دید جلو اومدو زیر بغل خواهرشو گرفتو گفت:
– طنین چی شده ؟ تو که بی خودی حالت بد نمی شد!
طنین یه نگاهی به صورت خواهرش کردو دلش به حالش سوخت ، مطمئن بود یه روزی از همین روزا اونم ازشهیاد بازی می خوره ، چقدر دلش می خواست همه چیو بهش بگه ، اما هنوز شک داشت ...
- می شه بیام تو اتاق تو ؟
- اره حتما" ...
- ستاره ...
- بله خانم ...
- بیا کمک کن طنینو ببریم تو اتاق من
- باشه خانم الان مییام
ستاره که رفته بود واسه شام طنین یه سوپ سفارش بده سریع خودشو رسوند به اونا و کمک کرد تا طنینو ببرن بالا
طنین به زور خودشو به تخت طرلان رسوندو بی حال افتاد، ستارم رفت تا به بقیه کارا برسه ...
- خوب حالا می گی چی شده ؟
- فکر نکنم چیزیو حل کنه عزیزم ... فقط می خواستم یه چیزی ازت بپسرم ...
- چی؟!
- شهیاد بعد اون روز بازم بی اجازه اومد تو اتاقت ؟
طرلان سرشو زیر انداخت ، جرات نداشت در این مورد حرفی بزنه ...
- ببین طرلان ، من دوست ندارم بی خودی ازت سوالو پرسش کنم می دونمم الان هرچی بگم تو یه جور دیگه برداشت می کنی ، اماباور کن این شهیاد آدم قابل اعتمادی نیست ،می دونی ممکنه هرکاری ازش بر بیاد ؟
- نمی دونم چرا تو همیشه نسبت به آدمای پول دار جبهه گیری می کنی ؟ به خدا اینطوریام که تو فکر می کنی نیست
طنین متوجه شد اگه الان بخواد با طرلان تند حرف بزنه نتیجه عکس می گیره به خاطر همین سعی کرد آرووم باشه
- شایدم حق باتو باشه، من زیادی نسبت به این جور آدما حساسم ،اما مورد شهیاد فرق داره ، باور کن خیلی بی بندوبار تر از اونی که تو فکرمیکنی ...
- تواز چی می ترسی طنین؟
- از آیندت ؟
- ولی اون از من خوشش می یاد
- خودش اینو گفت؟
- اره ، می گه دوست داره همیشه باهم باشیم
- یعنی ازدواج کنین ؟
- نه اینو که نگفت ، ولی میگه دوستم داره و می خواد کنارم باشه
- از تو بعیده طرلان ، یعنی متوجه نمی شی داره بازیت می ده ...
- اجباری نداره که بخواد الکی این حرفارو بهم بزنه
- اون یه عوضی طرلان ، یه بوالهوس ، مطمئن باش هدفش اینکه یه بار ازت لذت ببره بعدم خیلی راحت ازت بگذره
- می دونی چیه ؟به نظرم تو داری حسودی میکنی ، حالاکه میبینی اومده طرف من می خوای منو نسبت بهش دلسرد کنی ...
طرلان اینو گفتو بعد به حالت قهر روشو برگردوند...
طنین چی باید می گفت ، بایدمی گفت همین صبح به خاطر پست فطرتی یه آدم تا مرز بی آبرویی رفتو برگشت، باید بهش می گفت اینی که تو بهش دلبستی می خواد همزمان هم با توباشه هم با من ...
- طرلان خیلی بی انصافی یعنی واقعا" فکرمیکنی من به خاطر خودم این حرفارو به تو می زنم ، یعنی تو منو نمی شناسی؟ نمیدونی از این مدل پسرا بیزارم ؟
- معلومه که نمی شناسمت، وقتی من هنوز خودمو درست نمی شناسم چطوری تورو بشناسم ؟ تازه آدما یه شب ممکنه عوض بشن همه که ازاول بد نبودن ...
چقدر نظراتو افکارش بچگونه بود، همش فکر می کرد آدمای دورو برش بدنو می خوان دورش بزن ...
بیچاره طنین داشت میخ به دیوار بتونی می کوبید ، حرف زدن با کسی که فقط یه موضوعی رو از دید خودش نگاه میکردو همه رو پلید می دید فایده ای نداشت
- ولی به روح بابا قسم من نگرانتم ، دوست ندارم ضربه بخوری ، فقط می گم حواستو جمع کن ،نذار اسیرت کنه ...
طنین دیگه نموند ، تا همین جا هم طرلان نسبت بهش بدبین بود، اگه تمومه قضیه رو می گفت ، ممکن بود طرلان کلا" واسه همیشه نسبت بهش بی اعتماد بشه ...
هوسو پولو جوونی بدجوری چشماشو کور کرده بود ...
صبح وقتی از خواب بیدار شد این بار فقط با صبا تماس گرفت
- سلام صبا جان خوبی؟ طنینم
- سلام ، حالت بهتره ؟ دیشب خیلی به گوشیت زنگ زدم
- اره صبح دیدم ، دیشب گوشیم خاموش بود، یکمی حالم بد شده بود ، میخواستم امروزم برام مرخصی رد کنی
- بد جنس حالا دیگه با رئیس فامیل شدی زیر آبی میری
- حوصله داری توم انگار، نه به خدا ، هنوز حالم خوب نیست ...
- جناب می دونه ؟
- نمی دونم ، مهم نیست ، می خواد بدونه می خواد ندونه...
- اوووووووو، می گم دوربرداشتیا می گی نه ، قبلا" از این حرفا نمی زدی
- حالا نمی تونم درست جوابتو بدم بذار به وقتش
- مراقب خودت باش، فردا که می یای ؟
- اره ، کاری نداری ؟
- نه خداحافظ
- خداحافظ...
صبا از اون روزی که طنین اومد خونه شونو راجع به اون موضوع باهاش حرف زذ یه چیزی براش نامفهوم بود ، می تونست حدس بزنه شهیاد واسه چی با این موضوع مخالفت نکرده اما در مورد شهریار هنوز نمی تونست درک کنه علت اصلی عدم مخالفتش چی بوده !
چیزی که هنوزواسه هیچکس مفهوم نشده بود ...
طنین وقتی رسید شرکتی که جناب نیاکان بزرگ آدرس داده بود از عظمت و بزرگی اونجا حیرون شد ، به طبقه 12 که رسید یه نفس راحت کشیدو از آسانسور پیاده شد ...
- سلام خانم، ببخشیدمن صبور هستم با آقای نیاکان وقت ملاقات داشتم
- خیلی خوش اومدین ، بفرمائید تا بهشون اطلاع بدم
منشی که از ماجرای رفتن خونواده محمد صبور به خونه رئیسش خبر داشت تعجب کرد که چرا طنین برای صحبت با اردشیر اومده شرکت ؟!
- بفرمائید خانم صبور، ایشون منتظرتون هستن
- ممنون ...
طنین تا اومد برسه به اتاق اصلی چشماش از چیزایی که می دید برق زد ...
کل درو دیوار اتاقا گچکاری های خاصو کلاسیک داشت ، معلوم بود خیلی دقیق کار شده و ناخودآگاه چشم هر بیننده ای رو خیره می کنه ، اتاقیم که مختص جناب رئیس بود در واقع یه سالن بزرگو مبله بود و زیبایی و نظمشم منحصر به فرد ...
اردشیرخان در واقع تو قلمرو شخصی خودش از بهترینو با کیفیت ترین وسایل استفاده کرده بود ، یه میز بزرگ نیم دایره هم کنار دیوار قرارداد بودو انواع اقسام نوشیدنی های مجازو غیرمجاز روش دیده می شد ،و البته انواعو اقسام شیرینی هاو شکلاتایی که خیلی هاشو تا حالا طنین حتی به چشمم ندیده بود ...
انقدر محور تماشای دور تا دور اتاق بود که یادش رفت واسه چی اینجا اومده ...
دوسه دقیقه ای گذشتو بالاخره اردشیر از یه در مخفی بیرون اومد ...
- سلام دخترم ، خوش اومدی
- سلام ... ممنون ، مزاحم شدم ؟
- نه عزیزم، شما مراحمی بشین
طنین فهمید که ادرشیر همین الان اون عطر همیشگی بی نظیرشو تجدید کرده و با حس کردن اون بو مست شد ،همیشه عاشق این مدل عطرا بود ...
- خوب طنین جان من منتظرم
طنین یه تکونی خوردو به چهره اردشیر نگاه کرد ...
- می تونم باهاتون راحت باشم
- اره ، حتما"...
- یادتون مییاد چند بار بعد کمکایی که به منو خونوادم کردین بهتون گفتم دوست دارم محبتاتونو جبران کنم ؟
- جبران کردی عزیزم ، با اومدنت به خونه سردو بی روح من و اینکه اجازه دادی به آرزو هام برسم این کارو کردی
- می دونین چیه ، اوایل با یه دید دیگه به این قضیه نگاه می کردم، اما بعدا" فهمیدم دارم اشتباه می کنم ،شاید آرووم شدنم و کنار اومدنم با این قضیه تنها کاری بود که می تونستم واسه خوشحالی شما ومادرم بکنم ، اما حالا بازم ازتون کمک می خوام ...
- من هرکاری بتونم انجام می دم ، تو فقط خواستتو بگو
طنین همه اتفاقایی که این مدت بین خودشو شهیاد پیش اومده بود تا بلایی که دیروز قراربود سرش بیادو واسه اردشیر تعریف کرد...
وقتی حرفای طنین تموم شد ، اردشیر سرشو پائین انداخته بودو با دوتا دستاش اونوگرفته بود
- دوست نداشتم این موضوعو برای کسی بگم ، اما واقعا" تو اون خونه احساس امنیت نمی کنم
ادرشیر سرشو بالاگرفتو به چشمای طنین زل زدو طنین چشمای به اشک نشسته اونو دید و دلش گرفت ...
- می دونستم پا فراتراز حدو مرز خودش گذاشته ، شنیده بودم داره زیاده روی میکنه ، خیلی وقتا شده بود پنهونی گوش مالیش داده بودم ،نمی خواستم علنی راجع به کاراش باهاش حرف بزنم که روش تو روم بازشه ، هرچی خواست در اختیارش گذاشتم که مبادا فردا پس فردا بگه به خاطر اینکه تو برام کم گذاشتی من این کارارو کردم ...
اردشیر یه نفس عمیق کشیدواز ته دل خداشو که تازگی های دوباره باهاش حرف می زدو صدا کرد
- باورش سخت که اون حتی حرمت خونه و خونوادشو هم نگه نمی داره ، تاسف آوره ، نمی دونم تو وصف همچین پسری چی باید گفت ، بی شرمی تا این حد ! ولی تو مطمئن باش دخترم تقاص رذالتی رو که کرده پس می ده ،اون باید بفهمه حتی اگه حیوونم باشی باید حریم نگه داری...
طنین سکوت کرده بودو به چهره به خون نشسته از خشم اردشیر نگاه می کرد
- کاری باهاش می کنم که واسه همیشه یادش بمونه ، باید بفهمه اینکه اون هر چی بخوادوعملیش کنه تاوان داره ...
طنین یه لحظه ترس برش داشت ....
- می خواین باهاش چیکار کنین؟
- بچه نیست که بزنمش یا تو خونه زندانیش کنم ، اما انقدر نقطه ضعف داره که می تونم یه شب به خاک سیاه بشونشم ، کافی اون ماشین آخرین مدلو از زیرپاش بیرون بکشم ، یا کارت اعتباری شو مسدود کنم ، جونش به اینا بستس ، خدارو شکر هیچ کدوم از این چیزا هنوز به نامش نیست ... باورکن براش بزرگترین تنبیه
اردشیر با حرفایی که ازطنین شنیده بود از دورن فروریخت فکر نمی کرد پسرش تا این حد پست و کثیف شده باشه ، خیلی خود داری کرد که جلوی طنین هر چی تو دهنشه بار شهیاد نکنه ...
شاید به نظر طنین گرفتن پولو ماشین از اون پسر یه تنبیه تموموکمال نبود اما اردشیرم نمی تونست یه دفعه این همه سال پدرو پسری رو نادیده بگیره ، هر چی بود اون پسرش بودو باید هواشو می داشت ...
شهریار امروز حسابی کلافه بود ،دوباره طنین نبودو اونم خمار شده بودو به زمینو زمان بند کرده بود ، شب وقتی رسید خونه یه راست رفت پیش ستاره و سراغ طنینو گرفت
- این دختره کجاست ستاره؟
- کدوم دختره آقا ؟
شهریار یه چشم غره اساسی به ستاره رفتو منتظر جواب اون شد
- طرلان خانومو میگین؟
شهریار عربده کشون گفت :
- نه احمق ، من با اون بچه بی شعور چی کار دارم
با این داد شهریار رعشه به تن ستاره بدبخت افتاد
- تو اتاق مادرشونن ...
- بروصداش کن بگو بیاد تو اتاقم ...
- چشم...همین الان
ستاره سریع رفت تو اتاق مهلا و رو به طنین گفت :
- طنین جان آقا کارتون دارن
- کدوم آقا ؟
ستاره برای اینکه دوباره بحث چند دقیقه پیش تکرار نشه سریع گفت :
- شهریار خانو می گم ...
طنین با شنیدن اسم شهریار تپش قلب گرفت
- آهان باشه الان می رم
- مامان جان کاری که دیگه باهام نداری ؟ بعدشم می خوام برم بخوابم
- باشه عزیزم برو کاری ندارم ...
طنین هر چی به سمت اتاق شهریار نزدیک میشد ، ضربان قلبش بالا می رفت
درزدو منتظرشد
- بیاتو...
وقتی وارد شد حس کرد داره تنگی نفس می گیره ...
غیراز اون شب که شهریارولخت ولی تو تاریکی دیده بود ،نشده بود اونو با لباس راحتی ببینه ، شهریار حتی تو خونم قبل خواب لباس راحتی نمی پوشید ، یه لحظه از دیدن شهریار اونم این مدلی تنش گرم شد
یه یلوز تنگ بی آستین سبز با یه شلوارک کوتاه مشکلی ... نشسته بود روی صندلی مخصوص خودش و زل زده بود به در
- امروزدیگه به چه بهونه ای نیومدی ، بازم رو به موت بودی؟
- برای شما فرقی می کنه ؟
- معلوم که نه ، اما می خوام بدونم اگه قرار هر روز به بهونه مشکلات زنونتون سرکار نیاین من به فکر یه مدیر مالی جدید باشم
طنین همون جا از خجالت ذوب شد، با خودش فکر کرد یعنی شهریار فهمیده بود واسه چی حالش بدشده؟!
- اگه دنبال بهونه می گردین که منو اخراج کنین اون بحثش جداست، هر چندشمامنو استخدام نکردین که حالام بخواین اخراجم کنین ، بعدشم قصد ندارم از زیر کار دربرم ، دیروز واقعا" حالم بد بود و امروزم خدمت پدرتون بودم
شهریار با اینکه از این حرف طنین جاخورد اما سعی کرد خودشو بی تفاوت جلوه بده...
داشت دیونه می شد که به یه بهونه ای نزدیک طنین بشه ، بلند شدو ایستاد و با این کارش طنینم دوباره داغ شد ...
- تو به آزاد در مورد اومدنتون به این خونه حرفی زدی ؟
طنین که فهمید نمی تونه دروغ بگه سرشو زیر انداختو چیزی نگفت ، البته می دونست قطعا" شهریار چیزی فهمیده که این سوالو پرسیده ، پس دروغم عملا" فایده ای نداشت
- مگه قرار نبود کسی از این موضوع با خبر نشه ؟ پس دیدی خودت ، آخر سر حرفت نموندی ...
- اون دوستمه بالاخره می فهمید ، ما با هم رفتو آمد داریم...
- چه بهونه مسخره ای ، بگو حس خاله زنکیم قوی تر از این حرفا بود
طنین نمی فهمید چرا شهریار با هر کلمه ای که می گه یه قدم به سمت اون بر می داره ...
جالب اینجا بود که هرچی شهریاربه طنین نزدیک می شدسرطنینم همزمان پائینتر می رفت
شهریار حالا جلو اون ایستاده بودو گرمای تن طنینو حس می کرد
خیلی با خودش کلنجاررفت تا بهش دست نزنه ، اما آخرسرطاقت نیاوردودست برد زیر چونه طنین ...
با اشاره سرانگشتای داغ شهریار به چونه طنین ، دختر بیچاره سرش پائین تر رفتو درونش غوغایی به پاشد ، خودشم نفهمید چرا نتونست سرشو عقب ببره
- وقتی باهات حرف می زنم سرتو بالابگیر
طنین سرشو بالا گرفتو غرق چشمای درشت شهریار شد ، با خودش گفت :
- خدایا به دادم برس ، چشماش دیونم می کنه
شهریارم حالوروزش بهتراز طنین نبود، اعصابش بهم ریخته بودو نمی دونست ادامه این حالت چه نتیجه ای درپی داره...
شهریار فهمید داره زیاده روی می کنه ، عقب گرد کردو پشت به طنین ایستادو با خودش گفت : توبامن داری چیکار می کنین طنین ؟ اما مطمئن باش نمی ذارم نابودم کنی ...
- برو بیرون ، باره آخرتم باشه الکی از زیر کار در میری
- شما مطمئنی حالت خوبه ؟منو کشوندی اینجا همینو بگی
شهریار اخماشو تو هم کردو دوباره روشو سمت اون برد
- خانم عزیز ، این مسائل از نظرو دید شما ساده وبی ارزش ، اما کار و مقرراتش واسه من از همه چی مهم تره ...
- حواست باشه شهریار خان ، شما فقط تو محل کار رئیسی ، ولی تو این خونه واسه من هیچی نیستی، فهمیدی؟پس فکر نکن با این ادا و اصولات ترس برم میداره ...
طنین که حسابی کفری شده بود اینبار قدم جلو گذاشتو نزدیک شهریار شد
- اینو تو مغزت فرو کن ، فقط به خاطر قولی که به اردشیر خان دادم اونجا موندم وگرنه یه لحظم حاضر نبودم تو اون خراب شده کار کنم
- تو که انقدر سنگ اردشیر خانو به سینه می زنی چرا بهش نمی گی یه شرکت برات راه بندازه تا منم مجبور نباشم هر روز قیافه نحس تو رو تحمل کنم
- خیلی دلت میخواد بدونی چرا ازم خواسته اونجا باشم ؟
- بگو ..
- چون به من بیشتر از تو اعتماد داره ...
دنیا روسر شهریار خراب شد ، نمی تونست این حرفی رو که شنیده هضم کنه ، ولی سعی کرد اوضاعو به نفع خودش تموم کنه ...
- آخ ... ای وای ، واقعا" برات متاسفم ، پس واسه راضی کردنت به دورغ گفتن متوسل شده ؟
- ابله ... می دونی اصلا" کارایی که تو برای این شرکت انجام می دی هیچ جا ثبت نمی شه ؟ می دونستی قبل اینکه تو یه گزارشی رو برام بیاری سیادی همه رو برام آماده کرده ، انقدر ساده لوحی که فکر می کنی مسئولیت مالی یه شرکت با اون عظمتو دست تو جوجه حسابدار می سپرم؟
اینبار نوبت طنین بود که قاطی کنه ...
- پس واسه همین روزو شب منو برای به روز بودن حساب و کتاباتون یکی کردینو از نیومدنم شاکی هستین ؟
جفتشون تو صورت هم براق شده بودنو نفس نفس می زدن ، باور چیزی که طرف مقابل شنیده بودن برای هیچ کدومشون امکان پذیر نبود...
طنین دیگه تحملش تموم شدو از اتاق زد بیرون و هردوشون موندن با یه دنیا سوال تو ذهنشون ...
اردشیر بعد اون پیشنهادی که به مهلاداده بود دست به کار شده بود و برای دخترا پاسپورت گرفته بود و تقاضای ویزا رو هم داده بود ، بعد از اینم که موضوعو مطرح کرده بود در ظاهرم کسی با این سفر مشکلی نداشت...
سه روز تا سفرشون مونده بودو تو خونه از همه خوشحال تر طرلان بود ، جوری رفتار می کرد که همه فکر میکردن قراره یه سفر به کره مریخ داشته باشه ، اما همین دبی هم واسه دختری شبیه اون یه دنیای دست نیافتنی بود ...
طنینم بعد اون دعوایی که با شهریار کرد دیگه گزارش کارشو برای اون نمی بردو همه رو برای خود اردشیر می فرستاد ، حالا هم که زمان زیادی تا سفر 10روزشون نمونده بود داشت کارارو سری می کرد...
این سفر یه حسن خوبه دیگه هم داشت اینکه مستخدمای بیچاره هم تو خونه یه نفس راحت میکشیدن، این وسط از همه راضی تر ستاره بود که می تونست چند روزی از دست این دوتا پسر غیر قابل پیش بینی راحت باشه ...
این سه روزم مثل برق و باد گذشتو زمان سفر رسید...
پروازشون ساعت 9 صبح بود و باید حداقل دو ساعت قبل اونجا می بودن ، واسه همین سرساعت 5 همه حاضر آماده تو سالن ایستاده بودن...
این وسط چهره طرلانو عروسو داماده تازه دیدنی بود و چهره بقیه تقریبا" بی تفاوت
بعد اون اتفاقی که بین طنینو شهیاد افتاده بود حتی دیگه بهم سلام هم نمی دادنو تو روی هم نگاه نمی کردن وبه نظر می اومد فعلا" شهیاد بی خیال دستمالی کردن طنین شده ...
بعد از رسیدن به فرودگاه همه وارد سالن اصلی شدنو منتظر اعلام شماره پروازشون ...
صندلی ها شون کنار هم رزرو شده بود و یک طرف صندلی ها دو نفره و طرف دیگه چهار نفره بود ...
مهلا و اردشیر که سریع اون دو تا صندلی مجزا رو اختیار کردن و طرلانم مثل بچه ها خواست که کناره پنجره بشینه ...
طنین اول اومد که بره و کنار طرلان بشینه اما فکر اینکه نکنه شهیادم کنار اون باشه اعصابشو بهم ریخت ، واسه همین منتظرشدتا شهیاد رفتو کنار طرلان نشست ، بعدم شهریارو و آخرین صندلی رو هم خودش اشغال کرد، به نظرش اینطوری بهتر شد نزدیک مهلا بودو اگه مشکلی پیش می اومد لااقل اون کنارش بود...
چند دقیقه ای هواپیما با سرعت کم راه افتادو بعدبرای اوج گرفتن سرعتشو بیشتر کرد ...
هر چی دماغه رو به بالا می رفت مسافرینم رو به عقب متمایل می شدن واغلب شون چشمارو بسته بودنو سعی می کردن دوباره آرامش شونو بدست بیارن ...
این اولین باری بودکه طنین سوار هواپیما می شدو به تبع اون حال مساعدی نداشت ،مرتب زیر لب ذکر می گفتو هر چی ارتفاع بیشتر می شد ترس هم بیشتر به وجود اون غلبه می کرد ....
شهریار که تا اون موقع سعی می کرد وجود طنینو نادیده بگیره با دیدن چشمای بسته و لبای متحرکش فهمید که داره قبضه روح میشه...
یه لحظه خندش گرفت ، برای اون که این سفر جزءکوتاه ترینو و تکراری ترین سفراش بود ترس اون دختر جذاب به نظرمی اومد ، و این مسئله اونی رو که همیشه از ضعف دیگران به سطوح می اومدو ازشون منزجر می شد وسیله تفریح خوبی شده بود
به آن نظرش اومد طنین یه دختر بچه معصومه که از چیزی ترسیده وپناهی نداره و اون داشت از این حالت لذت می برد ..
شهیادو طرلانم که از همون اول سرتو سر هم برده بودنو پچ پچ می کردن ، شهریار یه نگاهی به اوناکردو یه لحظه حسودیش شد
ولی وقتی دید اوضاع مساعده اونم سرشو نزدیک سر طنین بردو ثابت کرد ، طنین هنوز داشت ذکر می گفتو چشماش بسته بود، اما وقتی گرمی صورت شهریارو کنار صورتش حس کرد ، یه لحظه همه ترسش پریدو جاشو یه آرامش خاص گرفت،ولی سعی کرد عکس العملی نشون نده وهمینطور چشماشو بسته نگه داره ...
- ترسیدی ؟
- نه ...
- اره ، معلومه ...
- حالا که چی ؟
- هیچی می خواستم بگم اگه یه موقع حس کردی داره حالت بهم می خوره ، بروتو دستشوئی ، دوست ندارم آبروم جلوی همه بره ...
طنین می فهمید که شهریار می خواد عصبیش کنه واسه همین یه لبخند کجکی گوشه لبش نشوندو سکوت کرد ...
- نمی دونستم تا حالا سوار هواپیما نشدی ، خوب می گفتی زمینی می اومدیم اونطوری هم خوب بود ٍ، فقط سه روز توراه بودیم
طنین بازم سکوت کردودستاشو زیر بغلش زد ...
- اوف ، یعنی تااین حد! از ترس لال شدی؟
- به خدا شهریار اگه یه لحظه حرف نزنی نمی گن لالیا ...
شهریار از طرز حرف زدن طنین شوکه شد ، یعنی تا این حد شاکی شده بود یا اینکه یهو خودمونی شده!
شهریار با خودش فکر کرد ، این اولین باربود که اسمه کوچیکمو بدون پسوندو پیشوند صدا کرد ...
یه لحظه ذوق زده شد اما از یه طرفم لجش گرفته بود که چطوری به خودش جرات داده که این طوری حرف بزنه ، بعدشم با خودش گفت :
- تقصیرخودم دیگه دوبار تو روش خندیدم پر رو شد ...
طنینم که سعی کرد اصلا" به جمله ای که بی فکر ادا کرده بود فکر نکنه وگرنه تا آخر سفر از کول خودش پائین نمی اومد...
اوضاع برای طنین بهتر شده بود، بعد حرفایی که با شهریار زده بود کلا" ذهنش منحرف شده بود و حالاهم که داشت از شون پذیرایی می شد به کل فراموش کرد تا چند لحظه پیش دلش میخواست غزل خداحافظی روبخونه...
به خاطر کوتاه بودن مسیر طنین دیگه به اون حالت اولی برنگشتو تقریبا" بهتر شده بود...
تا اینکه اعلام شده وارد حریم هوایی امارات شدنو تا چند دقیقه دیگه باید آماده فرود بشن ، به خاطر وجود چاله های هوایی تکون ها زیاد شده بود و حالام کم کردن ارتفاع باعث شده بود دوباره طنین دچار حالت تهوع بشه ، سرش گیج می رفتو طعم دهنش تلخ شده بود ...
فقط خداخدا می کرد دم آخر آبرو ریزی نکنه، بالاخره به هرجون کندی بود بعد تکون های شدید ، هواپیما ایستادو از مسافرین خواسته شد تاکمربنداشونو باز کنن ...
طنین وقتی اینو شنید از ته ده دل یه نفس عمق کشیدو از خدا به خاطر سالم رسیدنشون تشکر کرد...
از قبل هتل رزرو شده بود ، اردشیر برای خودشو مهلا اتاق جدا گرفته بودو اتاق بچه هارو گذاشت به انتخاب خودشون ،پسرا که هرکدوم یه اتاق جدا خواستن ، اما طنین ترجیح داد با طرلان تو یه اتاق بمونه ، مطمئن بود با تنها گذاشتن طرلان موقعیت های خوبی نصیب شهیاد میشه ، هرچند با این کارش حسابی خورد تو برجک طرلان اما براش مهم نبود ...
برای نهار رفتن رستوران خود هتلو قرار شد تا بعد از ظهر استراحت کنن ، البته به دستور بزرگ خانواده تا ایشون بتونن به ماه عسلشون حسابی رسیدگی کنن ...
اردشیر بیچار هول شده بودو نمی دونست چی کار کنه ، خلاصه انقدر تابلو بازی در آورد که همه قانع شدن فعلا" تا عصر بی خیال بیرون رفتن بشن ، دخترام رفتن اتاقشون ، اما شهیاد ترجیح داد تو لابی بمونه وشهریارم رفت طبقه آخر تا از جکوزی استفاده کنه ...
شب وقتی واسه شام دوباره کنار هم جمع شدن همه با لپای گل افتاده اردشیر خانو قیافه خسته مهلا مواجه شدن ، و تصمیم گرفتن چیزی راجع به کنسل شدن قرار عصر نپرسن ...