رمان ازدواج به سبک کنکوری

 

دکتر رمان نویس

رمان ازدواج به سبک کنکوری قسمت اول از خوندنش لذت ببرین :

 

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد



خلاصه :یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و برخلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و امد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که .....
سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو...
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
- مثلاً چه فرقی؟
سارا : بیا حالا خودت میفهمی...
سوار ماشین خواهر سارا که اسمش سولماز بود شدیم .بخاطرترافیک یکم طول کشید تا برسیم وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی از دخترا نشسته بودن. قیافه شون به همه چی می خورد بجز کنکوری...بیشتر احساس کردم اومدم سالن مد تا همایش دیفرانسیل...
داشتیم با سارا دنبال یه جاواسه نشستن میگشتیم که گوشیم زنگ خورد .اسم انیتا افتاده بود. گوشی رو برداشتم که جیغ انیتا گوشم رو کرکرد.
انیتا : هیچ معلوم هست کجا بودید. بیاین جلو واستون جا گرفتم.
- ممنون ولی کوشی تو؟
انیتا : برگرد میبینی.
برگشتم پشت سرم رو دیدم .داشت واسم دست تکون می داد.
ردیف دوم نشستیم و بعد یه مدت صدای دست و جیغ و سوت بلند شد. برگشتم ببینم چه خبره که دیدم یکی از مجری های تلویزیون داره میاد به سمت سن و دخترا داشتن خودشونو واسش میکشتن. خلاصه بعد از یه سری حرفای معمولی و مقدمه چینی مجری گفت:
و حالا از آقای آریان رضایی یکی ازبهترین مدرسای دیفرانسل اموزشگاه.... دعوت می کنم که تشریف بیارن واز روش تدریسشون واستون توضیح بدن.
دوباره صدای جیغ و دست بچه ها بلند شد که همزمان یه پسر جوون که تقریبا بهش می خورد بیست چهار پنج سالش باشه روی صحنه رفت.اولش دوزاریم نیفتاد ولی وقتی صداش تو سالن پیچید تازه فهمیدم استاد استاد که سارا میگفت این یـــارو. تو افکار خودم بودم که با دست سارا که تو پهلوم خورد برگشتم سمتش و گفتم چیه؟
سارا : دلیل عجله رو فهیمیدی؟
-ای خاک.....یعنی تو واقعا با خودت چی فکر کردی؟ انقدر ذوق کرده بودی واسه این؟؟؟ اینکه خودش بچه ست تازه می خواد بیاد به ما درس بده؟ مگه چقدر تجربه داره؟
سارا واسم پشت چشمی نازک کرد و برگشت تا به حرفای استاد گوش بده.
رضایی : راستش تو این دو سالی که اصفهان تدریس کردم نتیجه ی خوبی گرفتم و دوست دارم امسال شاگردای بیشتری داشته باشم و این نتیجه رو بهتر و بهترش کنم .حالا می خوام یه مبحث از دیفرانسل رو اموزش بدم تا بیشتر با روشم اشنا بشید.
و شروع کرد به تدریس مبحث دنباله ها چون اکثرا بچه ها از این مبحث از سال های قبل یکم اطلاعات داشتن و بیشتر می تونستن حرفای استاد رو درک کنن.
یک ساعتی طول کشید تا همایش تموم شد و با بچه ها از سالن خارج شدیم.
روبه سارا گفتم:
خوب درس می داد ولی یجوری بود انگار همش می خواست از خودش تعریف کنه.از خود راضـــــــی...
سارا :خب حــالا تو چرا حرص می خوری؟ اولاً بیست وشش سالشه اونطور که شنیدم و با تجربه ی کمی که داره تو این دو سال تدریسش واقعا همه شاگرداش ازش راضی بودن. بعدم از بچه ها شنیدم اموزشگاه کلی واسش شرط وشروط گذاشته و اخلاقش سر کلاس خیلی تلخه.میگن به هیچ کس رو نمیده.
-من و تو الان نباید دنبال حرف دیگران باشیم سارا... ما سال دومیه که می خوایم واسه کنکور بخونیم. انیتا اینا رو که میبینی دو سال از ما کوچیکترن همین حالاهم خیلی زود به فکر کلاس کنکورافتادن. به نظر من که سال دوم زوده ولی ما قضیه مون فرق داره امسال باید واقعا کلاسایی رو انتخاب کنیم که به دردمون بخوره و بعد پشیمون نشیم.
سارا : پرینـــــــــاز من میگم دو تا از همایشای دیگه شم بیایم اگه از روشش خوشمون اومد ثبت نام می کنیم.
-به نظرت دو سال سابقه کار کم نیست؟
سارا : حالا اون محمودیان که این همه سابقه داشت واستاد پروازی بود خیلی خوب درس می داد؟ تو همایشش اونقدر افتضاح درس داد حالا تو ببین سرکلاسش چطور درس میده دیگه!
-باشه پس هر وقت خواستی بری منم خبر کن.
با صدای بوق ماشین سولماز بحثمون رو قطع کردیم و سوار شدیم . تو راه سارا همش داشت مسخره بازی در می آورد و کلی خندیدیم. منم دختر شوخی بودم ولی امسال چون اون رشته ای که می خواستم قبول نشدم اصلاً دیگه هیچ حوصله ای واسه شوخی و خنده نداشتم. می خواستم این یه سال واقعا همه ی تلاشمو واسه هدفم بکنم.
سارا : پری نظر تو چیه؟
گیج به سارا نگاه کردم و گفتم :
-چی گفتی؟معذرت حواسم جای دیگه ای بود.
سارا : بیا سولماز خانوم ببین اینم عاشقش شده.
-سارا عزیزم خفه من فکرم پیش اون نبود.
سارا : باشه باور کردم.
-حالا گیرم که بود. که چی؟ چیکار می خوای بکنی مثلاً؟
سارا : هیچی موخواستم بگم آریانی جون مال منه فکرشو نکن.
-ســـآرا...به پای هم بگندید مال خودت.
سارا : وای ابجی سوسو نمیدونی چه هیکلی داشت ورزشکاری!ماه!!پوستش تقریبا برنزه بود و چشمای طوسی چشماش یه گیرایی خاصی داشت.وای وای بینی شو واست نگفتم. از این مرد دماغ گنده کجکیا که نبود.همه چی عالی بود فقط لباش رو دوست نداشتم قلوه ای بود. گفته باشم من بعدا خوشم نمیاد اونطوری بوسش کنمــــا هیش.
سولماز با خنده گفت:
-پری بی خیال بابا این دیوونه ست درست نمیگه این استاد اخر خوب بود یا نه. به نظرت چطور بود؟
-بدک نبود ولی اخه از دو ساعت درس دادن که ادم نمی تونه بفهمه یه استاد خوبه یا نه؟
سولماز: درسته. منم به این کله پوک همینو میگم ولی فقط به فکر.....استغفرا....به این سارا که امیدی نیست ببینیم تو امسال چیکار میکنی خانوم مهندس میشی یانه؟
دیگه رسیده بودیم دم خونمون که بعد یکم تعارف کردن از سارا و سولماز خدافظی کردم و وارد خونه شدم. خونه دو طبقه ای با یه حیاط کوچیک داشتیم ولی خوب مامان بهش رسیده بود و تقریباً دورتا دورش رو گل وگیاه کاشته بود و یه تاب هم یه گوشه ش بود.
یه گوشه از حیاطم یه ابشارمصنوعی بود وضع مالیمون خوب بود نه اونقدرا ولی خوب تا حالا هر چی خواسته بودم واسم فراهم بود.
درواحدرو باز کردم و داخل شدم. هیچ کس خونه نبود. مامان معمولاً مهمونی بود. بابا هم درگیره کارهاش... داداشی پدرامم که قبونش بشم همیشه بادوستاش به خوش گذرونی ...مهندسی عمران خونده بود و بابا شرکت روبه اون داده بود . از همون موقع بود که حسابی درس می خوندم تا منم بتونم عمران بخونم و بابا بزاره منم برم شرکت کار کنم. ولی خوب پارسال رتبه م اونقدری نشد که بشه برم دانشگاهی که ارزوش رو داشتم.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سریخچال که اب بخورم که یادداشت مامان رو دیدم.
پری ما رفتیم خونه مامان بزرگ .هروقت رسیدی خونه ،زنگ بزن پدرام میاد دنبالت...
شیشه اب رویه نفس سرکشیدم و با حرص کوبیدمش روی میز.
خسته شده بودم از این همه شلوغی...
شایدم اگه سال پیش بود خیلی خوشحال میشدم ولی الان دیگه حوصله ی مهمونی های هر روز هر روز مامان رو نداشتم. حوصله ی سوالای تکراری در مورد کنکوررو نداشتم. بیخیال یادداشت مامان شدم و واسه تغییر روحیه م و اینکه بتونم بشینم سر درسم هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ باحال رو پلی کردم و شروع کردم باهاش قردادن و رقصیدن اخیش چقدر کیف میده...
ناری ناری ناری
ناری ناری ناریتو مگه !
اناری داریبا ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری
ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی
با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
تو که تك گل تو گلدونای بهاری
ناری ناری تو که فرشته ای و ماه اسمونی
ناری ناریت و که قشنگ تر از رنگین كمونی
ناری ناری توکه مثل ستاره های بی نشونی
ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی
یار خوشگل با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری یه گوله اناری
ناری
با ما نامهربونی ما رو كشتی عیونی
ببین با خنده هات دلو میتپونی
ناری ناری ناری ناری
ناری ناری ناری ناری
ناری یار خوشگل نازی یار خوشگل
با ما نامهربونی با ما دل میسوزونی
تو که با خنده هات دلو می تپونی
ناری ناری ناری ناریناری ناری ناری ناری
(علیرضا روزگار)
با تموم شدن اهنگ یه اب به صورتم زدم و رفتم سراغ کتابام از صبح ساعت پنج بیدار شده بودم تا عصر حدود ساعت چهار که رفتم همایش داشتم می خوندم و خسته شده بودم. ترجیح دادم یه درس عمومی که دوست دارم رو بخونم. زبان رو از قفسه ی کتابم برداشتم و شروع کردم به تست زدن نمیدونم یهو چی شد که خوابم برد. شاید از خستگیم ...باصدای تلفن از خواب پریدم وسریع گوشیو برداشتم پدرام بود:
پدرام : معلوم هست کجایی؟تا الان کدوم همایشی طول میکشه؟ هر چی زنگ میزنم گوشیتو برنمیداری.
-با صدای خوابالودی گفتم:
-خو خوابم برده بود حالا مگه چی شده؟
پدرام باز سرم داد کشید و دعوام کرد و اخر کار دید زیاده روی کرده یهو زد زیر خنده و گفت:
پدرام : آخه بچه نمیگی من از نگرانی میمیرم؟ همین یه دونه خواهرو که بیشتر نداریم. پری خله جونم مگه نه؟
-خل خودتی وجد و ابادت.
همون طور که صداش رو دخترونه کرده بود و صداش رو می کشید گفت:
- باشه باشــــــــــــه به بابا میگم چی گفتی. حالا هم زود اماده شود دارم میام دنبالت.
OKبای بای.
سریع اماده شدم و هر چی دم دستم اومد پوشیدم. همه خودمونی بودن و تیپ مهم نبود.
صدای سومین بوق ماشین پدرام رو که شنیدم سرریع رفتم و سوار شدم.
-سلام داداشی
پدرام : سلام و....یکم دیگه دیر می کردی.
-خب بابا حالا واجبه به روم بیاری؟ خوبه منم ازت بپرسم الان این بوی عطر زنونه تو ماشین تو واسه چیه؟ یا مثلا برم به مامی بگم الان چه بو های استشمام کردم.هان؟
پدرام : باشه بابا ما تسلیم چرا تهدیدای خطرناک می کنی؟
-یا مثلا الان برم به مامان بگم تو اسمشو الان گذاشتی تهدیدای خطرناک؟
پدرام : پری اصلا من غلط کردم من دیگه حرف نمیزنم آ..آ
. دستش رو کشید رو دهنش یعنی زیپشو کشیده و تا خونه مامان بزرگ دیگه حرف نزد.
وقتی رسیدیم از اینکه خاله اینا نبودن کلی خوشحال شدم. نه اینکه دوستشون نداشته باشم هـا نه... فقط حوصله ی سر و صدا نداشتم.
با ذوق پریدم بغل بابا بزرگ و کلی بوسش کردم که صداش در اومد:
-وروجک من که میگن افسرده شده اینه؟ اینکه از قبلشم بد تر شده.
-بابایی کی گفته من افسرده شدم فقط ناراحت آینده م بودم وغصه دار از اینکه رشته ای که میخواستم رو تو دانشگاهی که می خواستم قبول نشدم.
بابا بزرگ :غصه نخور بابا واست کلی خبرای خوش دارم.
مامان بزرگ :ا ا ا به حرفش گوش نده این خبرای خوبش همش درسیه از یه دبیر بازنشسته بیشتر از اینم نباید انتظار داشت. بیا مادر تو چرا هنوزتو حیاط ایستادی؟
گونه ی مامان بزرگ رو بوسیدم و وارد سالن شدم.
بعد از شام بود رفتم سراغ بابابزرگ که داشت با پدرام حرف میزد.
-بابابزرگ بگید دیگه خبر خوشتونو...
بابا بزرگ طبق عادتش دستش رو کشید به روی ریش های سفید و مرتبش وگفت:
-با یکی از دوستای قدیمم که الان یکی از این اموزشگاه های کنکور رو مدیریت می کنه صحبت کردم . قرار شد واست بهترین دبیرهارو معرفی کنه.
-بابا بزرگ ممنون ولی اخه...
بابابزرگ : ولی نداره پارسالم کار اشتباهی کردی از این جور کلاسا ثبت نام نکردی. تو که مدرسه ت معمولی بود واست کلاسای کنکورلازمه.مامانتم که میگه چند تا همایش رفتی دنبال دبیر مناسب دیفرانسل خوب... چه کاریه وقتت رو تو این همایش ها تلف کنی؟ خودم دنبال دبیرای خوب واست میگردم.
-ممنون بابایی جونی.
بابابزرگ : از بین این دبیرا هنوز کسی رو پیدا نکردی؟
نمیدونستم اقای رضایی رو بگم درسته یا نه بابا بزرگمم فکر میکنه منم مث سارا تو رویا های دخترونه م ولی دلو زدم به دریا وگفتم:
-بابایی امروز یه اقای رضایی بود جوون بود و سابقه ش کم بود ولی اینطور که درس داد خوب به نظر میرسید. اقای همتی رو هم قبلا رفتم بدک نبوده. میشه ببینید دوستتون اینا رو میشناسه یا نه؟ مخصوصا این رضایی که من دیدم از همین الان کلاسش پر شده.
بابابزرگ همین طور که به سمت تلفن می رفت گفت:
-حتماً ،همین الان واست می پرسم دختر گلم.
-ممنون.
بابابزرگ : سلام هاشمی جان.حال و احوال.
...
بابابزرگ : قربانت ما هم خوبیم.
....
بابابزرگ :سلامتی
....
بابابزرگ :شرمنده مزاحمت شدم یادته گفتم یه نوه دارم کنکوریه؟
...
بابابزرگ :اره
...
بابابزرگ :تو بین دبیرای دیفرانسیل اقای رضایی و همتی می شناسی ؟
...
بابابزرگ :راستش می خواستم ببینم مناسبن یانه؟
...
بابابزرگ :ااا عجب باشه ممنون.
....
بابابزرگ :پس فردا من باز مزاحم میشم.
...
بابابزرگ: یاعلی خداحافظ.
- چی شد بابایی؟
بابابزرگ: همتی رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. رضایی رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده.
-ممنون بابایی.
.................................................. .................................................. .......................
داشتم شالم رو سرم می کردم و به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم اینکه دوستش بهش گفته رضایی این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه رضایی مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم واز خونه زدم بیرون ادرس اموزشگاه رو که از سارا گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم.
راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از اموزشگاه......
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم ووارد اموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به اموزشگاه! وارد یه راهرو شدم و بعد خانومی رو دیدم که باکلی ارایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد.
میبخشید خانم واسه ثبت..
دستش رو اورد بالا یعنی صبر کنم. رفتم نشستم رو به روی میزش روی صندلی ولی تلفنش تموم شدنی نبود. یکم به ساعتم نگاه کردم و هی سرفه کردم که تازه واسم پشت چشم نازک کرد و روشو کرد اونطرف.. دیدم نخیر خانوم بی خیال نیست منم دستام رو گذاشتم زیر چونه م و زل زدم بهش... اولش محل نداد ولی کم کم دیگه کلافه شد.
منشی: فرشته جون من بعدا تماس میگیرم بای عزیز.بفرمایید امرتون؟
- واسه ثبت نام کلاس اقای رضایی اومدم.
منشی: فرم پر کردی؟
-نه.
دوباره چشماش رو با یه حالت خاصی چرخوند و از داخل کشو یه فرم بهم داد.
منشی: پرش کن با مدارکت بیار.
مدارکم دنبالم بود. سریع فرم رو پر کردم و هزینه شم از کارتی که بابا قبل اومدن بهم داده بود پرداخت کردم . داشتم به سمت در خروجی میرفتم که رضایی رو دیدم.
-سلام استاد
-سلام
یه جوری جواب سلامم رو داد که بزور صداش رو شنیدم. کلی بخودم فحش دادم چرا بهش سلام کردم پسره پرو حالا فکر کرده کیه؟
.................................................. ...........................................
از اون روز چندهفته ای می گذشت که واسم مسیج اومد کلاس از هفته دیگه شروع میشه.
به خودم تو ایینه نگاه کردم. یه مانتوی سرمه ای با شلوارکتون و مقنعه ی مشکی و کوله م رو انداختم رو شونه م واز پدرام خواستم که تا اموزشگاه برسونتم. وقتی وارد کلاس شدم تقریبا هشتاد نفری سر کلاس نشسته بودن و همه ارایش کرده وکلی تیپ زده بودن. فکر کنم ساده ترینشون من بودم. تیپم درکل بد نبود ولی یاد گرفته بودم که مناسب جایی که دارم میرم لباس بپوشم .
با دیدن سارا به سمتش رفتم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول نشستم کنارش که همون موقع استاد اومد.
خیلی سریع کلاس ساکت شد و رضایی شروع کرد به حرف زدن...
رضایی: خب خانوما دیگه صدای اضافه نشوم. می خوام قوانین کلاس رو بگم. به قول معروف جنگ اول به از صلح اخر...
اول از همه اینکه همه با مانتو شلوار مدرسه بیان و بی هیچ رنگ و روغنی...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که صدای غر زدنای دختر ها شروع شد.
-ااا استاد یعنی چی ؟چه فرقی داره؟
-استادتو فرم این چیزا نوشته نشده بود؟
-استاد...
-استاد...
خلاصه هر کس یه حرفی میزد. رضایی چند ضربه رو تخته زد و ادامه داد:
هر کس مشکل داره بره تسویه حساب همین الانم خودم کلاس رو بسته م وگرنه هنوز کلی تقاضاواسه ثبت نام داشتیم.
تودلم بهش گفتم بترکی دیگه چقدر می خواستی شلوغش کنی. پسره پــرو. اه اه چقدر مغرور. فکر کرده کیه دوباره صداش بلند شد:
-واسه خودتون میگم که وقتتون رو سر این کارای مسخره تلف نکیند.
دوم سر کلاس من گوشی ها باید خاموش باشه.
سوم بیش از سه جلسه غیبت مجاز نیست.
چهارم وقتی درس می دم صدا نشنوم. خب بریم سراغ درس....
سه چهار ماه از اون روز اول میگذره. رضایی هر جلسه آزمون می گرفت. بهم امیدوار شده بود. معمولاً درصد هام بالای شصت بود.با اینکه آزمونای سختی می گرفت. همین باعث شده بود به خودم یکم امیدوار بشم و روحیه م مثل قبل بشه. این چند وقت همیشه بچه ها کارایی میکردن که توجه استاد رو جلب کنن ولی من واقعاً درس می خوندم. دنبال حاشیه ها نبودم. تنها چیزی که واسم مهم بود هدفم بود.تو این مدت یه قراردادی بین من و استاد بسته شده بود نمی دونم شایدم من دچار فکرای دخترونه شده بودم. از اون روزی که :
پدرام: خواهری همین جا پیاده شود واین چند قدم راه رو خودت برو دیگه فدات شم .من کار دارم همین الان باید خودمو برسونم سر ساختمان واسه یکی از کارگرامشکل پیش اومده.
-بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.
گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:
پدرام : برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده.
نمیدونم چرا بغض کردم. تا حالا اونطوری پدرام سرم داد نزده بود. سریع پیاده شدم و تا اموزشگاه دوییدم. رابطه مون مثل خواهروبرادرایی که تو رمان ها هستن و همیشه از هم حمایت می کنن نبود. یعنی نه اینکه باهم صمیمی نباشیم نه ولی پدرام اون قدر هم وقتشو واسه من نمیزاشت. همینطور که میدوییدم داشتم با خودم فکر می کردم خدایا من نمیدونستم مشکل کارگره اونطوری بوده .من فکر کردم پولی چیزی می خواد ولی از دادی که سرم کشیدخب ناراحت شدم . شما هم لفطاً امروز یه کاری کنید که همه دوست دختراش بزارن برن. اصلا ماشینشم یکی بیاد شیشه هاشو بشکنه دورتا دورشم خط خطی کنه مثل رمان جدال پرتمنا بعدم دیگه بابا بهش کمک نکنه تا ماشین بخره. های های دلم چقدر حال میاد. خداجون در عوض کنم قول میدم یک ماه غیبت نکنم. هوم؟ چطوره؟ داشتم با خدا حرفامو میزدم که یهو محکم کله م خورد تو یه جایی مثل سنگ! برگشتم عقب و تازه فهمیدم با کله رفتم تو کمر شازده پسری که جلومه. تل سرم شکست و موهام ریخته بود تو صورتم... همین طور که موهامو کنار میزدم با غرغر گفتم:
-هی اقا جادیگه نبود بایستی؟ حتما باید دم اموزشگاه اونم دخترونه تو پاشنه در می ایستادی؟ خوب برو اونطرف تر بایست دوست دخترت کلاسش تموم.....
موهام رو زدم بالا و سرم رو اوردم بالا تا ادامه حرفم رو به پسره بزنم که دیدم اااا اینکه آریان خودمونـــه !!!
- خفه آریان نه استادرضایی
- سر ندای درونم داد زدم و گفتم خفه بابا دو دقیقه پیش می اومدی می گفتی بهم زر اضافه نزنم که الان روم نشه برم سر کلاس...
رضایی : خانوم گرامی ادامه بدید لطفاٌ
چشماش می خندیدااابخدا تو دلش غش کرده بود از خنده ولی به روش نمی اورد.
-ا..ا..استاد من..میدونید راستش...دیرشد خب عصبانی ....
پدرام: بسه خانوم بفرمایید برید سر کلاس راه حل هایی هم که دوست پسرتون بهتون یاد میده رو لطفاً یاد بچه های دیگه ندید و با یه پوزخند از کنارم رد شد.
-عوضـــی... اشغــال...دوست پسر خودتی...پرو...مغروره پوزخندیه مزخرف ... شلغم ....دیوونه....
رضایی: حرفاتون تموم شد؟ بفرمایید تسویه حساب...
دلم نمی خواست پشت سرم رو نگاه کنم. دستام رو گرفتم جلو صورتم و برگشتم عقب که یهو صدای قهقه ش رو شنیدم.
باورم نمیشد رضایی و خنده؟؟؟ اروم اروم دستام رو از رو صورتم بردم کنار و گفتم:
-استاد باشما نبودم با داداشم بودم که منو به موقع نرسوند و باعث شد کمرشما بخوره تو کله من...
پدرام: این بار با توجه به آزمونات می بخشمت ولی بار دیگه بخشش در کار نیست. سریع برو سرکلاس تا پشیمون نشدم.
سرکلاس مدام به خنده ش فکر می کردم وای چه باحال بود.
-پری خانوم شما که فقط واسه درس اومده بودید.
-ندای درون جون خوب من که چیزی نگفتم فقط بخاطر اون پوزخنده ش از این به بعد مثل خودش دلم می خواد مغرور باهاش برخورد کنم.
از اون روز این قرار داد بین من و استاد بسته شد که هر وقت استاد به من نگاهش میفتاد من سرم رو پایین می انداختم وسر خودم رو به جزوه نوشتن پرت می کردم. نمیدونم شاید واقعا فکرای دخترونه بود ولی بعضی اوقاتم استاد بد تر زوم میکرد رو صورتم و ته چشماش خنده رو میدیدم. شاید با خودش فکر می کرد از خجالت اون روزه ولی من دنبال این بودم که مثل خودش از بالا به همه نگاه کنم و غرورم رو حفظ کنم نه مثل خیلی از دخترای دیگه که تا وقت گیرمی اوردن شروع می کردن سوالای الکی از استاد پرسیدن .
باز یاد امروز بعد از تایم کلاس میفتم. موقعی که داشتم یکی از مسئله ها رو واسه سارا که جلسه پیش غایب بود توضیح می دادم. تقریباً همه از کلاس بیرون رفته بودن و چند نفری دور و براستاد بودن و سوالاتشونو ازش میپرسیدن و واسه استاد عشوه خرکی می اومدن.
-سارا یاد گرفتی کامل؟ میخوای یه بار دیگه توضیحش بدم؟
سارا: نه بابا یاد گرفتم مرسی دوستم.
-خواهش میشه. کاری باری؟
سارا: کار که نه ولی بار داریم.
-گمشو بابا به جای اینکه بیای دستمم ببوسی اینو میگی؟ بشکنه این دست که نمک نداره.
سارا:پدرام میاد دنبالت ؟
-نه
سارا: پس سولماز هست با هم میریم دیگه
-ممنون مزاحم نمیشم.
سارا:مزاحم چیه دیوونه خب تا یه جایی می رسونیمت.
-سارا دلم می خواد یکم قدم بزنم هوا به کله م بخوره خیلی وقته بیرون نرفتم کلاس هم که همش پدرام میارتم.ممنون
سارا: باشه عزیز هر جور راحتی. بای عزیزم
-بای
کتابم رو گذاشتم تو کوله م و داشتم از در بیرون می رفتم که همون موقع استاد ایستاد و به بچه ها گفت بقیه مشکلاتشون رو از پشتیبان کلاس بپرسن.
رضایی: خانم گرامی
-بله استاد؟
رضایی: لطفاً صبرکنید در مورد آزمون قبلیتون باید یه توضیحاتی به من بدید خانوم...
-استاد بد شده؟
رضایی: کاش بد شده بود افتضاح شده.
نمیدونم چرا یهو دلم ریخت از اینکه دوباره افت پیدا کنم. از اینکه دوباره قبول نشم. از اینکه یه سال دیگه مجبور باشم بخونم واسه کنکور... از اینکه دوباره فامیل می بیننم پچ پچ هاشون شروع بشه ...
حالم خوب نبود. انگار همه چیز داشت دورسرم میچرخید. سریع نشستم روصندلی و بعد چند لحظه که بچه ها رفتن استاد اومد و گفت:
- ازشما انتظارنداشتم.
-استاد باور کنید من خونده بودم. فکر می کردم آزمونم رو عالی دادم ولی...نمیدونم چرا این طوری شده.
رضایی:دختر تو 94درصد مبحث حد رو زدی. MAX کلاس بودی. چرا انقدر اعتماد به نفست پایینه؟
و با لبخند اضافه کرد اگه سه تا از آزمون های بعدیت هم همینطور باشه آموزشگاه در نظر داره که کلاس های جمع بندی رو به صورت رایگان استفاده کنی.
احساس کردم دلم میخواد سرش رو از تنش جدا کنم . هیچوقت ضعیف نبودم ولی دلم میخواست بزنم زیر گریه. ناخوداگاه یه قطره اشک از گوشه چشمم راه خودشو پیدا کرد .
رضایی: چی شدی؟
-استاد...استاد..من...من فکر کردم باز...
با یاداوری حرفایی که شنیده بودم پشت سرم میزنن اینکه دروغه دانشگاه های دولتی می اوردم ولی من فقط صنعتی می خواستم اینکه دروغه سال قبل هیچ کلاسی نرفتم و رتبه م بالا شده همه و همه باعث شد صدای گریه م بیشتر بشه تا اینکه به هق هق تبدیل بشه.
سریع از سرجام بلند شدم تا هر چی سریع تر از آموزشگاه برم بیرون حس می کردم گریه جلو استاد تحقیرم می کنه. خردم می کنه. تمام مسیر رو تا خونه تند تند راه می اومدم و با خودم حرف میزدم. از غصه هام... از اینکه اعتماد به نفسم پایین اومده توی درس خوندن ...منی که هیچ وقت استرس نداشتم حالا اسم کنکور میاد همه وجودمو استرس میگیره.
بارون شروع به باریدن کرد.
باز زدم زیر گریه با تاریک بودن و به لطف بارون کسی اشکام رو نمیدید. مدام صدای ماشینایی رو میشنیدم که واسم بوق میزدن و هر کدوم یه متلک بارم می کرد و گریه م بیشتر می شد.
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه شام بخورم رفتم تو اتاقم وخوابیدم.
صبح با احساس بدن درد بدی بیدار شدم. فهمیدم سرماخوردم ولی مهم نبود .هیچوقت واسه سرماخوردگی دکتر نمی رفتم. ولی اوضاع وقتی بد شد که هر چی می خواستم درس بخونم خوابم می گرفت و سر درس خوندن چرت میزدم. با صدای تقه ی در سرم رو اوردم بالا و مامان رو دیدم که واسم آب پرتقال اورده.
مامان: بسه دیگه هر چی خوندی مادر. این هفته درس رو تعطیل کن. الانم اماده شو بریم دکتر صدای سرفه هات بد جوره میترسم حالت بد تر شه.
-مامان جان خوب می شم. چیزی نیست که یه سرماخوردگی ساده ست.
مامان: دخترم بری بهتره زودترم خوب میشی. بعد هر چی دلت خواست درس بخون.
-ممنون مامانم ولی حالم خوبه.
مامان: بهت میگم پاشو پاشو دیگه ... بیخود می کنی نری دکتر...خودشو واسه من لوس میکنه هی مامان جان مامان جان ...مامان و یامان بهت میگم پاشو بریم بگوچشـــــــــم.
چشمام اندازه نلبکی شده بود از اون لحن مامان به محض اینکه حرفش تموم شد زدم زیر خنده نه به قبل که این همه نازمو کشید نه به حالا.هههه
-استاد میشه من این هفته آزمون ندم ؟
رضایی: واسه ی چی؟
-این هفته نتونستم درس بخونم.
رضایی:خوب باید می خوندی الانم باید آزمون بدی.
-استاد خواهش میکنم...
رضایی:فایده نداره خانوم. مگه شما با بقیه چه فرقی داری ؟
و رو به پشتیبان کلاس گفت :
-خانوم فتحی اگه هر کدوم تقلب کردن فقط کافیه اسمشونو بدی تا اخراجشون کنم.
فایده نداشت هیچ جوره راضی نیمشد. بیخیال شدم و رفتم نشستم . برگه های آزمون پخش شد. یه چیزایی بلد بودم ولی نمیدونم با کی لج کرده بودم... هیچی ننوشتم!
پنج دقیقه از شروع آزمون گذشته بود که بلند شدم. برگه رو گرفتم جلوپشتیبان کلاس اروم گفت:
-برو فکر کن تو قبلا خوندی مطمئن باش میتونی چند تاشوجواب بدی.
دوباره رفتم نشستم ویه نگاه دیگه به برگه م انداختم ولی اینبار واقعا حس می کردم هیچی یادم نیست. بلند شدم باز برگه رو گذاشتم رو میز و از کلاس رفتم بیرون.
پدرام رو دیدم که تو حیاط ایستاده و داره با رضایی میگه میخنده. لجم گرفت. اصلاً دلم نمی خواست داداشم با این مرتیکه خود درگیر بحرفه کیو باید ببینم؟
با لبای اویزون رفتم سمت پدرام.اصلاً حواسش به من نبود.
اروم گفتم:
-سلام داداش
پدرام: ا اومدی خواهری گلی. شنیدم می خواستی آزمون ندی؟
-داداش تو که میدونــی ...
پدرام: بله میدونم به آریانم سفارش کردم این بار رو بخاطر اینکه مریض بودی نادیده بگیره.
یهو چشمام چهار تا شد هم از خوشحالی هم ازتعجب !
-وا داداش چی میگی آریان یعنی چی ؟ آقای رضایی... می خوای منو بفرستن تسویه حساب؟
صدای خنده جفتشون بلند شد...
یه لحظه از اینکه اسمش رو گفتم خجالت کشیدم ولی باز دوباره با تعجب به اونا نگاه کردم.
-آقای رضایــی(از قصد صداشو میکشید و با خنده حرف میزد)همکلاسی دوران دبیرستانمه.
و رو کرد به رضایی ونمیدونم چی رو هی سفارش می کرد که پس یادت نره خوشحالمون میکنی و خداحافظی کرد.
تو راه خونه هم تو خاطرات خودش سیر می کرد. این رو وقتی فهمیدم که هر بارتو دلش واسه خودش جک می گفت ومی خندید.
موقع شام هم رو به مامان گفت:
پدرام: مامان واسه هفته ی دیگه مهمون دعوت کردم.
مامان:کی ؟
پدرام:استاد پری یکی از دوستان دوران دبیرستان منه، خیلی وقت بودازش خبر نداشتم.
مامان:حالا چرا هفته دیگه؟
پدرام:از این استادای پروازی شده و فقط سه روزدر هفته اصفهان هست.گفت دوشنبه راحت تره واسش منم دیگه چیزی نگفتم.
مامان:باشه با خانواده ش دیگه؟
پدرام:نه راستش مادرش بچه که بود تصادف کرد وفوت شده. تک فرزندم هست .فقط یه پدر داره که اونم معمولاً ایران نیست.
مامان:باشه مادر... قدمش رو چشم...
از همون موقع تو فکر این رفته بودم که رضایی بیاد خونمونم مثل سرکلاس هی پوزخند میزنه ومغروره بعد به خودم گفتم اخه خنگ جون مثلا میاد به مامان بابات پوزخند بزنه که چی ؟ خب مامانم بهش پوزخند میزنه. بعدشم رضایی نمیتونه بگه مامان پری برو تسویه حساب. واقعاً اگه این جمله رو بلد نبود چی می گفت؟ با همین فکر ها به خواب رفتم.
دوشنبه هفته بعد هم از راه رسید . آزمونم رو به بهترین نحو ممکن دادم وباز پدرام کمک مامان مونده بود و نیومده بود دنبالم... چون قررار بود امشب رضایی واسه شام بیاد خونمون و الان تازه ساعت حدود شش بود. با خودم گفتم :
- رضایی که زودتر از هفت و هشت نمیاد خونمون پس پیاده برم بهتره و شروع کردم به کنارخیابونا راه رفتن ...پاییز بود و هوا زود تاریک می شد. به جاهای خلوت که می رسیدم ترسم بیشتر می شد واون شب هم هر جا می ترسیدم شروع می کردم به شعر خوندن واسه خودم ... دیگه نزدیک خونه که رسیده بودم از بس با خودم حرف زده بودم نفس کم اورده بودم. زنگ رو زدم و وقتی رسیدم خونه دیگه واقعاً خسته بودم .کلید انداختم ودر باز کردم .ازپله ها که بالا میرفتم حس می کردم صدا رضاییم میاد ولی بعد به خودم گفتم :
-نه بابا بیچاره انقدراهم جل نیست که الان پاشه بیاد.در واحد رو باز کردم و آب دماغم رو محکم و با صدا کشیدم بالا و گفتم آخیـــــش...
-سلام بر همگی
که یهو وا رفتم. انگار سطل آب سرد رو سرم خالی کردن...
رضایی و پدرام با هم نشسته بودن رو یه مبل دو نفره و مامان تو آشپزخونه بود . بابا هم روبه روی رضایی و پدرام نشسته بود. دیدم بابا سرش رو انداخته پایین و از خنده قرمز شده. رضایی و پدرام هم بعد سلام کردن به بحث شون ادامه دادن که یعنی من خجالت نکشم .خدایی خجالت کشیدم . وقتی رفتم اتاقم صورتم قرمز شده بود. البته بیشترش از سرما بود ولی خوب واقعاً خجالتم کشیده بودم.
یه شلوار نوک مدادی و شال همرنگش رو با یه بافت طوسی پوشیدم و از اتاقم زدم بیرون... داشتم به این فکر می کردم که عوضی خوب می خواست بیاد خونمون منم می رسوند دیگه... که صداش اومد:
-پریناز خانوم چرا منتظر نموندید با هم می اومدیم. من فراموش کردم اول کلاس بهتون بگم.
نیشم تا اخر باز شد وگفتم:
-راستش استاد من فکر نمی کردم شما به این زودی بیاین خونمون...
که یهو با چشم غره مامان فهمیدم چه گندی زدم و نیشم بسته شد.
پدرام هم بحث رو کشید بخاطراتشون و خداروشکر جو کم کم بهتر شدخاطره هایی مثل اینکه روی پنکه کلاس گچ پاشیده بودن یا برگه های امتحانی رو کش رفته بودن و خیلی از خاطرات دیگه شون ولی من همچنان ساکت بودم یعنی شاید اگر ساکت می موندم خیلی بهتربود.سرمیز شام بدترین سوتی عمرم رو دادم...
مامان:بفرمایید پسرم راحت باش خونه ی خودته.تعارف نکن.
رضایی :چشـم خیلی زحمت کشیدید ممنون
مامان :خواهش می کنم عزیزم بفرمایید سرد میشه .
که یهو دیدم همه نگاه ها برگشت به سمت من که یه بشقاب پربرنج کشیده بودم و روش سه تا کباب گذاشته بودم و تندتند داشتم می خوردم. یهو مظلوم گفتم:
-خو گشنه م بود دیه
که یهو صدای خنده ی همه بلند شد.
پدرام:بخور ابجی اشکال نداره. من قول میدم کباب هاتوندزدم. می خوای دو تا دیگه هم بزار کنار بشقابت یه وقت کم بیاد.
با چشم غره ای که بهش رفتم حساب کار دستش اومد و ساکت شدوشام تو محیط دوستانه ای صرف شد.
به عید نوروز نزدیک شده بودیم و بازم می خواستم مثل پارسال واسه ی عید لباس نو نخرم تا ترجیحاٌ مهمونی هم نرم . تقریبا یک هفته مونده به عید بود که سارا اومد خونمون...
-سارا من از دست تو چیکار کنم؟ آخه ما که جایی قرار نیست بریم واسه ی چی باید بریم لباس نو بخریم؟
سارا:ا خب مگه خودمون دل نداریم؟ پری ما که امسال واقعاً همه ی تلاشمونو کردیم تا الان هرروز ازصبح تا شب داریم درس می خونیم. خود تو خسته نشدی از بس موندی تو خونه .هان نشدی؟
-خب چرا!
سارا:پس چرا ناز می کنی بابا دو ساعت میریم اصلاً لباسم نمی خریم. میریم یکم حال و هوامون عوض شه. این هفته هم که کلاس ها تعطیل شده کــوتا بعد عید که دیگه آزمون داشته باشیم بیا بریم دیگه پری...
-باشه حالا کی بریم؟
سارا:الان دیگه؟
-ســارا الان؟حالت خوبه؟ساعت الان شش هست تابریم و میشه هفت!تا یکم بگردیم میشه ده!تا برگردیم شده یازده! مامانم نمیزاره تا یازده با تو بیرون باشم .
سارا:نترس فکر اونجا رو هم کردم. سولماز میبرتمون. دیگه مامانت نگران نمیشه. یا با پدرام شما بریم؟ هان؟ن ظرت چیه؟ به نظر من که عالیه... وقت میشه من و پدرامم یکم یاهم خلوت کنیم. تو هم عقب تر از ما واسه خودت خرید کن.
-خفه بابا معلوم نیست رضایی رو می خواد یا پدرام ما رو. گفته باشم من خوشم نمیاد تو زن برادرم باشی. ای ای ای باز به سولماز تو که....
سارا:من که چی؟؟؟
-هیچی برو مخ مامان رو بزن تا بیای منم آماده شدم.
یه رژصورتی کمرنگ زدم ویکم رژگونه با همون رنگ هم زدم . بعد از کشیدن خط چشم مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه تل صورتی رنگ زدم . شال صورتی رنگم رو سرم کردم ودر آخر ال استار های صورتیم رو که همرنگ شالم بود پوشیدم . شبیه دختر بچه ها شده بودم.
صدای تقه ی در رو شنیدم.
-بیا تو سارا آماده م.
مامان: مادر زود بیا ها دیر بیای جواب پدرام با خودته ها...
-ا مامی به پدرام چه؟ اون خودش همیشه پی خوش گذرونیشه چیکار به کار من داره؟
مامان:به هر حال گفتم که حواست باشه .
بعد چشماش رو یکم ریز کرد و دقیق تر نگاهم کرد و گفت:
-خب چرا سارا بیچاره روفرستادی پایین اون همه فک بزنه تو که آماده ای!
نیشم تا آخر باز شد و بعد از بوس دادن به مامان به حیاط رفتم که دیدم سارا با خیال راحت داره تاب بازی می کنه اصلاٌ انگارنه انگار که من اومدم.
-سارا پاشو دیگه
سارا:واسه چی؟
-ا خب دیر میشه اصلاً سولماز کو؟
سارا:سولماز که قرار نیست بیاد به مامانتم گفتم دوتایی میریم.
-خب پس چرا نشستی؟
سارا:من با تو نمیام بیرون با این تیپ جلفت اصلا کی گفت تو آماده شی؟
به هزار بدبختی سارا رو از سر جاش بلند کردم و رفتیم خیابون نظر که پاساژ ها و فروشگاه های زیادی داشت. کلی هم خرید کردیم. با اینکه قبلش به سارا گفته بودم خرید نکنیم ولی واقعا با دیدن بعضی از لباس ها و کیف و کفش ها نمی تونستم رو حرفم بمونم.
-سارا من خسته شدم پایه ای بریم کافی شاپ؟
سارا:پری دیوونه شدی؟ اون بارم رفتیم همه دختر پسر بودن خیلی ضایع بود.
-ا خب بیا دیگه حال میده میریم زل می زنیم بهشون قیافه هاشون جالب میشه کلی می خندیم.
سارا:با این یکی موافقم ولی گفته باشم بعد نمیای بین من و پدرام بشینی از این اعمال خبیثانه انجام بدیا...
-خفه مگه دیوونه م داداش دست گلم رو بدمش به تو؟!
راستش چند باری دیده بودم سارا با دیدن پدرام خجالتی و سر به زیر میشه واقعا هم سارا دختر خوبی بود. بعضی وقتا فکر می کردم سارا واقعاً پدرام رو دوست داره ولی خوب یاد داداش خودم که می افتادم دلم واسه سارا می سوخت . مطمئن بودم پدرام همش به فکر دوستاشه و هیچ احساسی به سارا نداره. اصلاً سارا رو نمی دید. واسه همین سارا که از این حرفا به شوخی میزد یه جوری بحث رو عوض می کردم یا از دوست دخترای پدرام واسش می گفتم. به کافی شاپ که رسیدیم یه گوشه دنج پیدا کردیم و نشستیم. زیاد شلوغ نبود. بعد از سفارش دادن دوتاشیک شکلاتی مشغول حرف زدن بودیم که گارسون واسمون سفارشمونو اورد. تا سرم رو بالا اوردم تا تشکر کنم با دیدن میز روبه رویی دهنم اندازه اسب آبی باز موند.
اون حواسش به من نبود... کلی هم عصبی بود ...تند تند دستش رو تو موهاش می کشید و هی حرف میزد. کاش دختره یه لحظه برمی گشت حداقل میفهمیدم چه شکلیه که تونسته این یارو رو تور کنه.
-سارا میتونی طوری که ضایع بازی نشه برگردی و میز پشت سرت رو نگاه کنی؟
سارا:چرا؟
-سوژه خنده نشسته.
اروم اروم برگشت و یهو زد زیر خنده که پسره سرش رو اورد بالا ویه نگاه به میزمون انداخت .سارا که دیگه پشتش به پسره بود ولی پسره با دیدنم منو شناخت و سرش رو سریع پایین انداخت. دستش رو با سرعت بیشتری توی موهاش می کشید.
-احمق خوبه بهت گفتم ضایع بازی در نیار. یکم بلند تر می خندیدی؟!
سارا:ا خب بهش نمیاد.
به شوخی گفتم:
-سارا واسش شکلک در بیارم عصبانیتش کم شه؟ فکر کنم دارن با هم کات می کنن.
ولی سارا جدی گرفت:
-اره بابا اینجا که دیگه نمی تونه دعوامون کنه. بعدم حق نداره بعد بگه برید تسویه حساب... به ما چه؟ تومثلاٌ داری واسه من شکلک در میاری اون می تونه نبینه و نخنده.
سرم رو اوردم بالا چشم تو چشم شدیم...
-اوخی سارا آریانم سرخ شده.
سارا:بسه بسه از کی شده آریان تو؟
یه قسمت از کیک پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن... سارا هم نامردی نکردبالا سرم اومد و محکم میزد تو کمرم جوری که دیگه داشتم از شدت درد ضربه هاش جون می دادم. دستم رو اوردم بالاکه دیگه نزنه و ولی سارا ول کن نبود که یهو داد زدم:
-وحشی لهم کردی برو بتمرگ سر جات دیگه.
که یهو رضایی زد زیر خنده و دختره فکرکرد واسه اون خندیده. صداش رو میشنیدم که داره کلی قربون صدقه رضایی میره.
-سارا این صداهه عجیب آشناستـــا!
سارا:گمجو آبروم رو بردی.
-خب بابا حالا کسی که نشنید آریان خودمونه...
سارا:اره
دوباره رفتم تو فکر دختره یکم بهش حسودیم شد. نمیدونم چرا ولی خب همین که تونسته بود با این رضایی یخ و مغروردوست باشه حتما خیلی دختر خاصیه...
سارا:پس چرا شکلک در نمیاری؟
-خجالت میکشم خو
سارا:خجالت رو بیخیال من پشتتم.
نمیدونم چرا با وجود سارا نترس شده بودم روم رو کردم به سارا وبه بهونه ی شکلک در اوردن به سارا چشمام رو تا حد امکان باز کردم و بعد به نوک دماغم نگاه کردم ونیشم رو شل کردم که دیدم رضایی سرخ شده و چشماش باز داره می خنده دختره برگشت سمتم و یه چشم غره رفت که تازه فهمیدم ااا اینکه منشی آموزشگاه بـــود. خاک تو سر رضایی با این حسن انتخابش...
با سارا از سر میز بلند شدیم که سارا احمق موقع رفتن انگشت اشاره ش رو گرفت به سمت رضایی و در گوش من یه چیزی گفت وشروع کرد به خندیدن . رضایی هم اخم کرد. با هم از کافی شاپ بیرون اومدیم.
-دیوونه اون چه حرکتی بود؟
سارا:هیچی می خواستم همه ی اون دفعاتی که سر کلاس ضایع م کرده بود رو تلافی کرده باشم.
- حالا اگه اخراجمون کرد چیکار کنیم؟
سارا:نترس بابا... بعدم یه ماه دیگه مونده همش جمع بندیه نریم هم مشکلی پیش نمیاد.
-راست میگی ولی خب یک ماهم خودش خیلیه...
سارا:نترس من مدرک دارم هیچ کاری نمیتونه انجام بده.
-کو مدرکت؟کدوم مدرک؟
گوشیش رو دراورد و با دیدن عکس رضایی و منشی آموزشگاه فکم افتاد.
-اینو کی انداختی؟
سارا:موقعی که داشتی حساب می کردی.
-دمت گرم بابا! ولی مواظب باش بچه های کلاس نبینن.
سارا:چرا اونوقت؟
-خب بیچاره گناه داره همه پسرا همین طورن...
سارا:نمی گفتی هم نشون نمی دادم.
-سارا ممنون بابت پیشنهادت. روز خوبی بود.
سارا:همین؟ممنونی؟
-پ چی؟
دستشو گرفت جلوصورتم!
-گمشو بابا...
سارا:بریم دیگه کم کم داره دیر میشه . اس دادم سولمازالان دیگه میرسه.
-باشه بازم ممنون
باز دستش رو گرفت جلو صورتم منم نامردی نکردم و محکم گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد. همون موقع بود که سولماز رسید.
کل مسیر برگشت رو سارا بهم حرفای عاشقونه بابت اون بوسه روی دستش میزد. به خونه که رسیدیم از سولماز و سارا تشکر کردم و وارد خونه شدم که بازمامان واسم یاد داشت گذاشته بود که باخاله واسه خرید عید میرن و اخر شب بر میگردن. از بابا و پدرام هم خبری نبود. من هم انقدر راه رفته بودم که حسابی خسته شده بودم. وقتی سرم رو گذاشتم رو بالش سریع خوابم برد.
بلوزسفید آستین کوتاهم رو با شلوار جین آبی روشنم که با سارا خریده بودم رو پوشیدم وآخر از همه کنار سفره ی هفت سین نشستم.
یامقلب القلوب والابصار یامدبراللیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...
آغاز سال 13....
مامان بابا و پدرام رو بوسیدم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود بعد از خوردن پلو ماهی خوشمزه ای که مامان زحمتش رو کشیده بود وتماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.
صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم . مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن . شنیدم مامان بزرگ سر زایمانش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد بابا بزرگم هم سکته می کنه و میمیره و پدرم رو خاله ش بزرگ می کنه که بچه دار نمیشده و شوهرش به همین خاطرسرش هوو آورده . الان سه سالی از فوت خاله ی پدرم هم می گذره.
با دیدن خاله لیلا پریدم بغلش و کلی بوسش کردم که صدای آرش رو شنیدم:
- اویــی دختر خاله جان مامانم روتموم کردی .بیا این طرف نوبت منه...
- تو ادم بشو نیستی آرش؟ حداقل از زنت خجالت بکش!
آرش:زن من روشن فکره.
-باشه شب که زد سیاه و کبودت کرد بهت میگم کی روشن فکره...
نیلوفر:آی آی آی پشت سر من غیبت می کنید؟؟؟
-ا نیلوفر جون کی پشت سر شما غیبت کرد؟ شوهرت داشت بهم پشنهادای ناجور میداد داشتم نصیحتش می کردم.
بابابزرگ: پری، بابایی اونا رو ول کن بیا ببینم با درسا چیکار میکنی؟
باز صدای مامان بزرگم بلند شد:
-حاجی چیکارش داری بچه م رو یه امروز دیگه از درس حرف نزن تو روخدا...
بابا بزرگ دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد وکنار بابا نشست و شروع کردن به حرف زدن...
پدرام و آرش هم حسابی با هم گرم گرفته بودن. مامان و خاله هم از لباسایی که خریدن وقیمت ها واین جور چیزا با هم حرف میزدن.
خیلی بد بود که فقط همین یه پسر خاله رو داشتم . اونم همیشه با پدرام بود از بچگی هم منو تو بازی هاشون راه نمیدادن.البته جفتشون به موقعش ازم حمایت می کردن و هوام رو داشتن. همیشه پیش مامان بزرگ می رفتم و کمکش می کردم .امروزم مثل روزای دیگه به آشپزخونه رفتم وکمک مامان بزرگ میوه ها رو می شستم و با مامان بزرگ حرف میزدیم.
مامان بزرگ:تو چرا نمیری بشینی عزیزم؟ خودم میشستمشون
-مامان بزرگ خودم دوست دارم کمک کنم . برم با کی حرف بزنم؟ هیشکی منو دوز نداله...
مامان بزرگ صورتم رو محکم بوسید.
مامان بزرگ: فدای تو بشم مادر کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ دختر به این خانومی!
من نمیدونم چرا مامان بزرگ ها همیشه انقدر محکم بوس میکنن. خوب گناه من چیه که بوس دوست ندارم.
-مقسی مامان بزرگ جون. میوه ها رو ببرم؟
مامان بزرگ :اره مادر ببر منم الان میام پیشت.
روزنهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ... ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که...
بابا داشت اخبار نگاه می کرد ومامان داشت باپدرام بحث می کرد.
بابا:اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه.
پدرام: خب بابا من میگم دوست منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟
بابا: کدوم دوستت؟
پدرام:آریانو میگم دیگه.بهش بگم؟اخه تنها که به من خوش نمیگذره.
بابا:خب اینطوری پری راحت نیست.
پدرام: پری که نمی خواد بیاد.
بابا به سمتم برگشت و گفت:
-اره بابا؟
با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره.
-من...من...نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام.
بابا: بفرما!
پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟
بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه.
پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم.
منتظر نشسته بودم ببینم آخررضایی راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد.
پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده.
بابا: بهش گفتی فردا میریم؟
پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما... من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم.
بابا:از دست شما جووناباشه بابا...
با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم.
-وایـــــی اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟
-نترس نمیگه مثلا بگه با جی افم بیرون بودم خواهرت رو دیدم؟
-خو اره پدرام خودشم کلی جی اف داره.
-اصلا بگه چی میشه مگه من از کسی نمی ترسم؟
-حالا وقت گفت قیافه ت رو میبینم پری خانوم.
-نداجان خفه خوابم میاد.
تو ماشین در حال چرت زدن بودم که با شنیدن صدای رضایی که با پدرام و بابا و مامان سلام احوال پرسی می کرد چشمام رو باز کردم. حوصله اینکه از ماشین پیاده شم و نداشتم واسه همین بازم چشمام رو بستم وترجیح دادم بخوابم. همیشه همین طور بود. هر وقت می رفتیم مسافرت کل راه رو خواب بودم.
پدرام: پری آبجی پاشو دیگه زشته چقدر می خوابی؟
-رسیدیم؟
پدرام: نه عزیزم واسه نهارنگه داشتیم. سفارش هم دادیم الان دیگه اماده می شه. پیاده شو عزیزم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد.
دستش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم به رضایی سلام کردم وپیش پدرام نشستم. همون موقع نهار رو اوردن.
شروع کردم به غذا خوردن و یاد اون باری افتادم که جلو رضایی وحشی وارشام می خوردم. از فکرش لبخند به لبم اومد. سرم رو بالا اوردم که دیدم رضایی داره بهم نگاه می کنه و می خنده. وا این چرا به من نگاه می کنه؟ پرو من اگه جای این بودم اصلا روم نمی شد بیام مسافرت چه برسه به ....
شروع کردم خانوم وار غذا خوردن. بابا و پدرام داشتن با هم حرف میزدن و رضایی هم هر از گاهی حرفاشونو تایید میکرد. مامانمم که عادت نداشت سر غذا خوردن صحبت کنه و سرش پایین بود وغذاش رو می خورد.
سرم رو بالا اوردم و قاشقم رو تو دهنم گذاشتم که رضایی همون شکلکی رو که واسش در اورده بودم رو واسم در اورد و همین باعث شد غذا به گلوم بپره و شروع کردم به سرفه کردن... پدرام سریع یه لیوان دوغ واسم ریخت و دستم داد که یه نفس سر کشیدم.
-آخیش مرسی داداش داشتم خفه می شدم.
پدرام: هزار بار گفتم اروم غذا بخور.
بغض کردم. نباید اونطوری جلوی رضایی با هام حرف زد. با اینکه هنوز کلی از غذام رو نخورده بودم اروم سرم رو تکون دادم ورو به بابا گفتم:
-بابایی سوییچ رو میدی؟
بابا: چرا بابا جون؟ بزار با هم میریم تو که هنوزی چیزی نخوردی.
-نه خوابم میاد دیگه غذا نمی خوام.
بابا:بفرمادخترم ولی تو راه گرسنه ت میشه ها...
دیگه منتظر نموندم و سریع از رستوران بیرون رفتم. دلم گرفته بود. چرا این پدرام یهویی پاچه میگیره؟ اونم جلوی جمع... هندفری هامو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. به جاده چالوس که رسیدیم مامان بیدارم کرد.
مامان: بچه چقدر میخوابی حیف این منظره ها نیست که نبینی؟
-چرامامان جونم خوف شد بیدارم کردی.
بابا هم یه اهنگ از پیت بول گذاشته بود و صداش روتا اخر زیاد کرده بودم منم که دیگه حسابی سر ذوق اومده بودم داشتم با اهنگ می رقصیدم و سرم و دستام رو با ریتم اهنگ تکون می دادم. کم کم بابا هم شروع کرد سرش رو مثل من تکون دادن.
گوشیم شروع به لرزیدن کرد.از تو جیبم برش داشتم. اسم پدرام که هاپو ذخیره کرده بودم اومد.
-هان چیه؟ بازم می خوای گیر بدی؟
پدرام: پری بگیر بشین سر جات این کارا چیه؟ باز من پیشت نبودم؟
- دلم می خواد تو حواست به رانندگیت باشه.
پدرام: من پشت فرمون نیستم. اروم بشین سر جات حواس بابا هم پرت می کنی.
گوشی رو قطع کردم وحسابی تا رسیدن به ویلا با بابایی تخلیه انرژی کردیم. از ماشین که پیاده شدم صدای پدرام رو پشت سرم شنیدم که باز مهربون شده بود و با یه لحن خاصی حرف میزد که می فهمیدم می خواد بیاد منت کشی و از دلم در بیاره.
پدرام: شما یه آبجی ندیدی که گوشیو رو خان داداش قطع کنه؟
-چرا دیدم الان مقابل شما ایستاده.
پدرام:خب پس بهش بگید به نفعشه فرار کنه وگرنه خودش می دونه چه اتفاقی میفته
و دستش رو به سمت بینی م گرفت.
پا به فرار گذاشتم و گفتم:
-پدرام غلط کردم به مماخم دست نزن. هی عطسه م میگیره. تا شب اعصابم خورد میشه.
پدرام: آشتی؟
- آره به شرطی که کیفم و کتاب هامو واسم بیاری.
پدرام: باشه آبجی نوکرتم هستم.
-پدرام خب منم دلم می خواد بیام. چرا منو نمیبری؟
پدرام: آبجی خانوم الان با آریان میریم یه گشتی تو شهر بزنیم ولیست خرید مامان رو تهیه کنیم. بعداًخودم میام می برمت دریا...
بحث کردن باهاش بی فایده بود. مطمئن بودم دروغ میگه حتما با یکی از این دخترا تو چت آشنا شده الانم می خواد ببینتش.
-اه خدا جون چی می شد منم پسر بودم الان واسه خودم میرفتم کل شهرو می گشتم. اصلاً مگه چیم از پدرام کمتر؟
سریع به اتاقم رفتم و لباسام رو پوشیدم. از اتاقم بیرون رفتم تا به مامان خبر بدم.
بابا: با پدرام میری بیرون؟
-نه بابا خودم دارم میرم دریا...
بابا: می خوای باهات بیام دخمری؟
-نه بابا نزدیکه دلم می خواد تنهایی برم.
بابا: باشه بابا مواظب خودت باش. زود هم برگرد.
-چشم
یه بوس واسه بابا فرستادم و از خونه زدم بیرون... راه زیادی تا ساحل نبود. به محض اینکه رسیدم کفش هام و در اوردم و زانو هام رو تو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم و به صدای دریا گوش دادم. واقعاً چه آرامشی به آدم میده. حواسم به زمان نبود توی افکار خودم غرق بودم. اینکه آینده م چی میشه و هزار جور فکر دیگه...
به آسمون نگاه کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد. عجیب بود که بابا تا الان واسم زنگ نزده. دستم رو به جیبم فرو بردم که گوشیم رو در بیارم ولی نبود!
هر چی گشتم نبود. وای تا الان بابا چقدر نگرانم شده؟!
کل مسیر رو دوییدم.وقتی وارد ویلا شدم منتظر بودم بابا یه چیزی بهم بگه ولی اصلاً حواسشون به من نبود. حتی اومدنم رو متوجه نشدن و صدای خنده شون تا در ورودی می اومد.
پدرام: آریان قبول نیست تو و بابا جر می زنید.
رضایی: بلد نیستی بی خود بهونه نیار حکم دله.
بابا به بحث کردن اون دوتا می خندید ومامان داشت از فرصت استفاده می کرد وورق های بابا رو نگاه می کرد.
-بــــــــابـــــــــایی واقعا که!!!
بابا: ا اومدی پری جان .
- بابا یعنی شما نگران من نبودید؟منو بگو بیخود اونقدر دوییدم.
که با این حرفم دو باره صدای خنده شون بلند شد. همین طور که پام رو محکم به زمین می کوبوندم از پله ها بالا میرفتم تا به اتاقم برسم و یکم واسه رضای خدا هم که شده درس بخونم.
یکم تست فیزیک زدم حدود سه ساعتی شده بود ولی دیگه خسته شده بودم. گوشیم روکه روی تختم جا گذاشته بودم برداشتم و با سارا تماس گرفتم. با اینکه پدرام گفته بود قضیه دوستی آریان و خودش رو به کسی نگم ولی سارا که هر کسی نبود. بهترین دوستم بود.
-سلام سارایی ژونم
سارا: سلام بی معرفت مسافرت خوش میگذره؟
- مگه با وجود آریان میشه بهم بد بگذره؟
سارا: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- سارا بخدا الان پنبه دانه پیشمه.
سارا: غلط کردی تو دو باره زیادی درس خوندی توهم زدی.
قضیه دوستی پدرام وآریان رو واسش گفتم ولی باور نمی کرد.
سارا: واقعا دوست داداشته؟
-اره خب خنگ خدا مگه مرض دارم دروغ بگم؟
سارا: کم نه
-اصلا گوشی رو قطع نکن میرم کنارش میشینم صداش رو بشنوی.
سارا: لازم نکرده بخاطر من از این فداکاری ها کنی.
-ا خب می خواستم باور کنی.
سارا: باورکردم. حالا رفتارش چطوریه؟
-با همه میگه و می خنده الا من! البته هنوز زیاد وقت نشده باهاش حرف بزنم.
سارا: فرصت به این خوبی هست. تا می تونی اذیتش کن. تلافی همه آزارو اذیت هاش رو در بیار.
- سارا،میشه نظر ندی؟
سارا: جدی میگم بخدا
-مثلاً چیکار کنم؟
سارا: اومممم....حالا تا شب فکرام رو می کنم بهت اس میدم .
-دیوونه ای تو....برو فکراتو کن.کاری نداری؟
ساررا: نه قربونت بای بای.
-بای
بیخیال درس شدم و تونیک سبز رنگم که به بالای زانوم می رسید رو پوشیدم. شلوار سفیدم رو پوشیدم و با یه شال به همون رنگ تیپم رو کامل کردم.از اتاقم بیرون می رفتم که پدرام و رضایی رو دیدم که به طرف اتاقم می اومدن.
-داداشی کاریم داشتی؟
پدرام: من چیکار به کار تو دارم؟ میرم اتاق خودم ولی آریان میاد تااشکالاتت رو رفع کنه. دفترکتابت رو آماده کردی؟
دهنم باز به اندازه اسب آبی باز شد.
-اشکالاتم رو؟کدوما رو؟
رضایی:ا پریناز خانم همونایی که جلسه آخر ازم پرسیدید و وقت نشد بگم دیگه...
هنوزم گیج بودم ولی با این حال گفتم؟
-باشه ممنون بفرمایید و در اتاقم رو کامل باز گذاشتم.
رضایی وارد اتاقم شد و در رو بست.
- استاد منظورتون کدوم اشکالاتم بود؟
رضایی: مجبور بودم دروغ بگم شرمنده.
- دروغ واسه چی؟
رضایی: می خواستم راجع به یه موضوع دیگه ای باهاتون حرف بزنم.
وای اخ جون اومده خواستگاری... خدا خیرت بده بخدا همش می ترسیدم بترشم. این پسر به این گلی سارا واسه چی می گفت اذیتش کنم ؟ با فکر اون روز توی کافی شاپ و بلایی که سرنهار به سرم آورد اخمام رفت تو هم...
-بفرمایید
رضایی: راستش پرینازاونروز که...تو...توکافی شاپ دیدیم می خوام بین خودمون بمونه و...
-استاد شما راجع به من چی فکر کردید؟مسائل خصوصی شما به من ربطی نداره.
رضایی: خب منم منظورم همین بود که به تو ربطی نداره.
و درحالی که قهقهه میزد اتاقم رو ترک کرد. منم کلاً از شوک صمیمیت این سایلنت شده بودم.
آخر شب بود که سارا واسم اس داد و نقشه ش رو گفت. بنده خدا حرفم رو جدی گرفته. فکر کرده من تنهایی میرم سر به سر آریان میزارم. باز اگه خودش پیشم بود بعداً همه رو گردن می گرفت ولی تنهایی مگه می شد برم تو غذای آریان چیزی بریزم؟
بی خیال اس ام اس و توهمات سارا شدم و رفتم آشپزخونه تا به مامانم کمک کنم.
-مامان کاری نیست من انجام بدم؟
مامان: چرا الان چایی میریزم ببر.
-چشب
همون طور که مامان چایی می ریخت یاد حرف آریان افتادم که گفت اون اتفاقات به من ربطی نداره. نشونت میدم آریان خان...
-پری حواست باشه بعداً پشیمون میشی اگه بفهمه کار تو بوده ها...
-نمی فهمه. از کجا بفهمه؟ مامان چایی ریخته به من چه؟
-اگه مامانت بفهمه چی؟
-ندا جون تو لطفاً ساکت !
مامان چایی رو ریخت و رفت سمت یخچال تا میوه برداره. منم از فرصت استفاده کردم و یکم مایع ظرف شویی یجوری که چایی کف نکنه و فقط بوی مایع رو بگیره ریختم داخل فنجونی که گوشه ی سینی بود و وارد سالن شدم و شروع کردم به تعارف کردن چایی... وقتی رسیدم به آریان دقیقاً همون فنجون گوشه ی سینی رو برداشت. منم با نیش باز و راضی از اینکهحرفش رو تلافی می کنمٍ، رفتم رو مبل روبه روش نشستم تا قیافه ش رو موقع خوردن چایی از دست ندم. پاهام رو انداختم رو هم و با یه ژست خاصی فنجونم رو برداشتم . همون موقع آریان فنجونش رو برداشت و به لبش نزدیک کرد. فنجونم رو به سمت لبم بردم و از بالای فنجون آریان رو تماشا می کردم. چاییم رو یه دفعه ای سر کشیدم و همون موقع آریان سرش رو بالا آورد. نمی تونستم نگاهم رو ازش بدزدم. شروع کردم به سررفه کردن... حالا نمیدونستم باید از اینکه ازداغی چایی سوختم یا از اینکه چایی و مایع ظرف شویی خوردم یا اینکه آریان فهمید زل زدم بهش بایدسرفه کنم؟ فکر کنم قیافه م کبود شده بود. بابا چایی رو گرفت جلوی لبم و مجبورم کرد باز بخورم تا نفسم جا بیاد. عصبانی از جام بلند شدم .به سمت آشپزخونه رفتم . آب دهنم رو تف می کردم تو ظرف شویی... حالم داشت بهم می خورد.
مامان: وا پری مامان این کارا چیه؟چت شد؟
عصبی برگشتم سمت مامان و گفتم:
-مامان جان لطفاً درست ظرف بشور. چاییم مزه مایع ظرف شویی می داد.
مامان زد تو سرش و گفت:
- وا من کی اینطوری ظرف شستم که بار دومم باشه؟ بعد هم چیزی نشده. تو هم هی شلوغش نکن. همینم مونده این پسره بفهمه.
-دست شما درد نکنه مامان جان
مامان: سرشما درد نکنه دخترم
از قیافه ی مامان خندم گرفته بود.به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم.
-آخه من که فنجون اونو گوشه ی سینی گذاشته بودم چرا این طوری شد؟
-دقیقا کدوم گوشه ی سینی؟ سمت راست یا چپ؟
اینجا بود که مخمerorr داد و فهمیدم قضیه از چه قرار بوده. وای حالا آریان فکر می کنه من خوشم میاد هی نگاش کنم که اون طوری زل زده بودم بهش وایـــی....
تو افکارم غرق شده بود که خوابم برد....
پدرام: پری بیدار شو.میریم دریا... زود باش.
- من نمیام. این چند روز هیچی درس نخوندم. شما برید.
پدرام: مطمئنی نمیای؟
- آره برو داداشی
با شنیدن صدای در که خبر از رفتنشون میداد با خیال راحت به خوابم ادامه دادم. خسته شده بودم دیگه کشش درس خوندن نداشتم. دلم خواب می خواست. دلم استراحت می خواست. بیخیال درس شدم و گفتم دو روز دیگه رو نهایت تفریح و استراحتم رو بکنم. با خیال راحت دوباره به خواب رفتم.
واسه ی نهار بود که از خواب بیدار شدم. دست و صورتم رو شستم و به سالن رفتم. اصلا دیگه ترس از میزغذا و خوراکی پیدا کرده بودم. از اون جایی هم که سفارش غذای امروز رو آریان داده بود و مامان فسنجون درست کرده بود اعصابم خرد شده بود.هیچ جوره نمی تونستم این غذا رو بخورم. مامان من رو یادش رفته بود و فقط همین یه مدل غذا رو درست کرده بود.
قیافه م شده بود مث لشکر شکست خورده. یه گوشه واسه خودم نشستم و یکم برنج کشیدم وظرف ماست رو خالی کردم روی برنجم و با هم مخلوط کردم. کاری که از بچگی وقتی غذا رو دوست نداشتم می کردم و پدرام حالش از این کارم بد می شد.
قاشق اوّل رو که دهنم گذاشتم اخمام از بی مزگی غذا تو هم رفت.از مامان تشکر کردم و مامان هم چون دردم رو فهمیده بود هیچی نگفت. رفتم آشپرخونه و مثل این قحطی زده ها نون پنیر رو از یخچال در اوردم. می خواسم پشت میزی که توی آشپزخونه بود بشینم که دیدم مامان کلی وسیله روش گذاشته. بیخیال رفتم روی اپن نشستم. رو به روش تلویزیون بود و از طرفی چون میز غذا خوری توی سالن نبود کسی نبود که باعث صلب آسایشم بشه. بساط نون پنیرم رو روی اپن پهن کردم و تلویزیون رو روشن کردم. تکرار کلاه قرمزی رو گذاشته بود.کلی ذوق کردم و چهار زانو نشستم رو اپن و همین طور که غذای سلطنتی م رو می خوردم تلویزیون هم نگاه میکردم. کم کم رفتم تو فکر اینکه اگه ما هم یه زندگی مثل رمان ها داشتیم الان به خدمتکار می گفتم واسم یه غذای دیگه درست کنه. اما حالا خدمتکار کجا بود؟ اگه پنیر هم تموم شده بود باید نون و نوشابه می خوردم که با صدای جیغ مامان افکارم بهم ریخت.
مامان: هزار بار بهت گفتم اونجا نشین . صبح تمیز کرده بودم. بیا پایین ببینم.
بیخیال غذای سلطنتیم شدم. وقتی دیدم هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم یکی از کتاب تستام رو برداشتم و تا شب موندم تو اتاقم و درس خوندم خیال استراحت رو از ذهنم پاک کردم.
پدرام: پری آماده شو بریم دریا
-خسته م
پدرام: پاشو ببینم صبح هم نیومدی. مثلاً اومدیم مسافرت
- باشه تا سه بشماری آماده م
پدرام: میشه سازتم بیاری؟
چشم داداش برو خودت بزار ش تو کاور و ببرش تو ماشین
پدرام: رو چشمم. تو هم زودی آماده شو
شلوار لی که رنگش به سرمه ای شبیه بود رو پوشیدم و همون تونیکی رو که خونه جلوی آریان می پوشیدم و از قبل تنم بود و قدش زیاد کوتاه نبود و رنگش ابی اسمونی بود رو به علاوه شال سرمه ای پوشیدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم که سوار ماشین شدم.
دور هم نشسته بودیم که پدرام به سمتم برگشت و گفت:
- خواهری یکم واسمون ساز بزنی؟
- اگه مث همیشه تو بخونی چرا که نه؟
من از بچگی به موسیقی علاقه داشتم وکلاس و موسیقی می رفتم. یکمی هم گیتار بلد بودم. همیشه من میزدم و پدرام می خوند. خودش هیچ علاقه ای به ساز زدن نداشت.
گیتارم رو از دست پدرام گرفتم و شروع کردم به نواختن آهنگ های شادی که بلد بودم. اول پدرام و بعد بابا و بعد هم همگی با هم هم صدا شدیم. شب خیلی خوبی بودمخصوصا اینکه شب تو حیاط جمع شدیم و بابا از اون کبای مخصوصش واسمون درست کرد. مامان غر می زد که ناخنک نزنم تا همش آماده بشه ولی بعد که پدرام و آریان هم ناخنک زدن ،مامان تسلیم شد.
مسافرت خیلی خوبی بود دیگه آریان هم خودمونی تر شده بود. حس می کردم قبلاً خیلی معذب بود. مخصوصاً اینکه مامان من جای مامان خودش رو گرفته بود. منم دیگه کنار اسمش یه اقا می زاشتم و صداش می کردم. فقط ازم خواسته بود توی محیط آموزشگاه همون استاد رضایی باشه.از بعد اون مسافرت رفت و آمدمون با آریان زیاد شده بود. به خصوص وقتی پدرش هم یکی ازفامیل های دور بابا از آب در اومد رفت و امدمون خیلی خیلی بیشتر شده بود. من زیاد تو مهمونی ها نبودم و ترجیح می دادم بیشتر درس بخونم.
فقط بار اولی که آریان دعوتمون کرد مجبور شدم برم. البته مجبور که نه خودم دوست داشتم ببینم خونه زندگیش چطوریه؟!
اونشب آریان زنگ زد به بابا وواسه شام دعوتمون کرد. اینو از حرفای بابا فهمیدم.
بابا: سختت میشه آریان جان... تو هم که هر روز کلاس داری مزاحمت نمی شیم پسرم.
.....
بابا: ااا به سلامتی
.....
بابا: باشه پسرم مزاحمت می شیم. فقط یکم دیر تر چون پری کلاس فیزیک داره و خودم باید برم دنبالش
....
بابا:آره آموزشگاه خودتون
....
بابا: زحمتت میشه
....
بابا: نه آخه پدرام هست.
....
بابا: خیلی ممنون. مزاحمت میشیم.
...
بابا: خواهش میکنم. خداحافظ
- بابا آریان بود؟
بابا: بله؟
- بابا آقای آریان بود؟
بابا:بله؟
-بابا استاد بود؟
بابا: بله؟
-هیچی بابا... اصلاً هر کی می خواد باشه به من چه؟
باباشروع کرد به خندیدن و گفت:
- آره پدرش اومده ایران... دعوتمون کرد واسه شام چهارشنبه بریم خونشون...
-چهارشنبه؟؟؟من کلاس دارم که
بابا: آره ولی اشکال نداره اگه درس داری تو خونه بمون.
- والا چی بگم.
تو دلم داشتم خدا خدا می کردم بابا دلش واسم نسوزه که مجبور بشم بشینم خونه درس بخونم و خونه آریان نرم. دلم می خواست ببینم خونش چجوریاست که مامان به دادم رسید. همون طور که از آشپزخونه داشت به حرفای من و بابا گوش می داد گفت:
-چی چی بشینه درس بخونه؟ چند هفته دیگه کنکوره و همه ی وقتش رو توی این کلاسای جمع بندیه... دیگه روحیه اش خراب شده. بنظر من صبحش زودتر از خواب بیدار شو و اون دوساعتی رو که می خوای تو مهمونی درس نخونی رو جبران کن عوضش شب با ما ها بیا.
بابا اومد حرفی بزنه که سریع گفتم :
-باشه مامان حق با شماست.
حسابی واسه کلاس جمع بندی فیزیک دیرم شده بود. سریع مانتو مدرسه رو که فقط از بین مانتو هام بدون چروک بود رو برداشتم و سریع پوشیدم . مقنعه م هم کشیدم رو سرم و تا جایی که امکان داشت کشیدم جلو چون دو روز بود حمام و نرفته بودم و جنس موهام جوری بود که زود چرب می شد. الان هم از شانس خوب من با اینکه موهام تمییز بود چسبیده بود کف کله م و وقت حمام رفتن نداشتم. یکم ریمل زدم که قیافه م از بی حالی در بیاد. کوله م رو برداشتم از خونه زدم بیرون...همایش از ساعت ده صبح تا هفت شب بود. واقعاً خسته کننده بود. ساعت هفت بود که تعطیل شدم. گوشیم رو روشن کردم. همون موقع اسم بابا اومد روی صفحه
-جونم بابا؟
بابا: سلام عزیزم. من خواستم بیام دنبالت آریان جان اصرار کرد که میاد دنبالت و یه ربع پیش از خونه راه افتاد.
- مگه پدرام نبود که اونو فرستادید دنبال من؟
بابا: نه بابا جان ما رو رسوند و باهاش تماس گرفتن که بره شرکت الانم هر چی باهاش تماس میگیرم در دسترس نیست.
-باشه بابا فعلا.
گوشی رو قطع کردم . اومدم بزارم تو ی کوله م که نگاهم به تیپ خودم افتاد. انگار دنیا رو سرم خراب شد. آخه من الان با این وضع برم مهمونی؟؟؟ یاد یکی از رمان ها افتادم که پسره وقتی تیپ دختره رو تو حین سخنرانی دید یه لحظه هول شد وسخنرانیش رو قطع کرد. بعد از سخنرانیشم به دختره گفت: نمیگی حواسم پرت تو میشه و از این حرفا... یه لحظه خنده م گرفت. الان آریان هم به من می گفت: عزیزم نمیگی یه نفر با دیدن تیپ تو حالش بهم می خوره؟
یکم منتظر شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود. شماره ای هم ازش نداشتم که ببینم کجاست. واسه همین زنگ زدم به بابا و ازش خواستم زنگ بزنه به آریان که پدرآریان شماره ش رو داد که باهاش تماس بگیرم. شماره رو حفظ کردم و گوشی رو قطع کردم که تماس بگیرم . یکم حول شدم. الان میگه دختره پرو انگار راننده شم . شمارش رو گرفتم و نفسم رو با صدای بلندی بیرون دادم که گوشی رو برداشت.
آریان: جانم بفرمایید
یهو حول شدم و گفتم:
-با منی؟
آریان: شما؟
لبم رو گاز گرفتم و کلی به خودم فحش دادم. دستم رو گذاشتم رو قلبم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم و اینبار آروم تر گفتم:
-سلام استاد پرینازم شرمنده مزاحم شدم. بابا گفت قراره زحمت بکشید بیاید دنبالم
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
آریان: آره فقط من بیام آموزشگاه می شناسنم واسه جفتمون بد میشه تا دودقیقه دیگه می رسم. بیاکوچه قبل از آموزشگاه
-چشم ممنون بای
سریع گوشی رو قطع کردم واومدم به سوتی که دادم فکر کنم که متلک گفتن های یه پسر اعصابم رو خورد کرد. شروع کردم به راه رفتن تا برسم به اون کوچه ای که آریان گفته بود. هر چی قدم هام رو تند تر می کردم پسره هم قدم هاش رو تند تر می کرد و پشت سر هم حرف می زد. به کوچه که رسیدم خلوت وتاریک بود. خیلی ترسیدم. بغض کرده بودم که همون موقع صدای بوق ماشین آریان اومد. سرم رو اوردم بالا... پسره داد زد:
- داداش مزاحم نشو با منه
آریان خنگ هم با تعجب به من نگاه کرد. یکی نبود بهش بگه آخه می خواستم با دوست پسرم برم بیرون تو رو می خواستم چیکار که بیای دنبالم؟ بغضم اجازه نمی داد درست حرف بزنم.
-این آقا...م..زاحمم... شد.
آریان از ماشین پیاده شد وگفت :
-این آقا غلط کرده. برو تو ماشین ببینم.
سریع رفتم سوار ماشین شدم و بغضم ترکید. اشکام از گوشه های چشمم جاری شد که با صدای خوش و بش کردن آریان با پسره برگشتم به سمتشون...آریان دستش رو گذاشته بود رو شونه پسره و با هم حسابی گرم گرفته بودن ...پسره هم بلند بلند می خندید.
گریه م شدید تر شد. چشمام رو بستم که یکم آروم بشم که درماشین بهم خورد و ماشین راه افتاد. حسابی از دستش حرصی بودم.
-استاد اینطور که شما ادبش کردید فکر نکنم دیگه هوس مزاحمت به سرش بزنه.
آریان با یه چشم غره برگشت سمتم و گفت:
-یکی از شاگردام تو واحد پسرونه آموزشگاه بود. میفهمی؟اگه کاری می کردم ازفردا خبرش می پیچید تو همه ی آموزشگاه ها و از آموزشگاه اخراج میشدم.
یکم خجالت کشیدم . سعی کردم با یه کلمه نزارم بحث ادامه پیدا کنه.
-ببخشید
یه سکوتی بینمون برقرار شد. آریان هم سیگاری آتیش زد و شروع کرد به سیگار کشیدن. داشتم خفه می شدم. یه چند تا سرفه الکی کردم اما اصلاً به روی مبارکشم نیاورد وسیگارش رو ننداخت.
آریان: پریناز یه چیزی گفتم که الان موندم چیکار کنم؟
نمیدونم از شمال که برگشتیم کی به این اجازه داد بود راحت بهم بگه پریناز. جوابش رو ندادم که دوباره گفت:
آریان: مربوط به تو هم میشه ها
-یهو قیافه خودم رو تو آیینه کنار دیدم که ریمل هام راه افتاده بود سرمو انداختم پایین و با لحنی که سعی می کردم خیلی مظلومانه باشه گفتم:
-استاد میشه منو یه لحظه ببرید خونمون؟
آریان: واسه چی؟
-یه مشکلی هست.
با صدایی که تهش خنده بود پرسید:
-چه مشکلی مثلاً؟
-مشکل مشکله دیگه استاد
آریان: نه به مسیرم نمی خوره.
برگشتم سمتش... یهو صدای مظلومم جای خودش رو داد به یه صدای جیغ مانند و بلند. گفتم:
-آریـــــــــــــان.....اقا
آریان:تا دو دقیقه پیش انگار استاد بودم . مشکل رو فهمیدم .الان می برمت حرص نخور.
سرمو تا اخرین حد ممکنه پایین انداختم و تا خونه حرفی نزدم . وقتی رسیدیم خونه سریع لباس عوض کردم و صورتم رو شستم. خیلی خانوم وار رفتم سمت ماشینش که یه جنیسیس زرد خوشکل بود.
یهو مخم ارر داد. حالا باید عقب بشینم یا جلو؟ چون موقعی که عصبانی بودم نفهمیدم که جلو سوار شدم . الان واقعاً هنگیده بودم که آریان از روی صندلی خودش خم شد و در جلو رو باز کرد. سوار شدم و گفتم:
-ببخشید اگه دیر شد.
آریان: خواهش می کنم.
-چه موضوعی بود که مربوط به من می شد؟
آریان: راستش من به این پسره گفتم تو...گفتم تو دختر عمه ی منی
-یه خنده مصنوعی کردم و گفتم:
-شوخی می کنید استاد
آریان: من با تو شوخی دارم؟ خوب مجبور بودم یه چیزی بگم دیگه. در جریان باش که دختر ها چیزی بهت گفتن و در مورد من ازت سوالی پرسیدن بگو از اول گفته درمورد فامیل بودن و این مسائل تو آموزشگاه حرفی نزنم.
-چشم استاد ولی آخه به این زودی که خبر نمی رسه. تازه اون پسره چیکار به بچه های آموزشگاه دخترونه داره؟ مطمئن باشین بچه ها چیزی نمی فهمن.
آریان: اتفاقاً چون پسره میگم خبر به آموزشگاه دختــــرونه زود تر می رسه.
خونشون یکی ازساختمون های بالا شهر بود. ریموت رو زد. در باز شدو رفتیم داخل پارکینگ.با هم سوار آسانسور شدیم. مثل خیلی از دخترا نبودم که از آسانسور بترسم چون تنبلی بهم اجازه نمی داد که بیخیال آسانسوربشم و از راه پله استفاده کنم.
وارد خونه که شدم پدرش به استقبالمون اومد و تو همون برخورد اول خیلی ازش خوشم اومد. مرد محترمی بود. یه نگاه کلی به خونه انداختم . آپارتمان نسبتاً کوچیکی بود که یه قسمتش مبل های سلطنتی چیده بودن و طرف دیگه یه دست کاناپه قهوه ای رنگ که خیلی رنگشون تیره بود. کنارش یه آباژور پایه بلند بود. درکل دکور خونه تیره رنگ بود و نور پردازی هم طوری بود که باعث شده بود این تیرگی بیشتر و بیشتر تو چشم بیاد. یه آشپزخونه اپن هم یه گوشه از سالن بود. کنارشم یه راه رو بود که فکر کنم داخلش اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.
داشتم به دور و بر نگاه می کردم که صدای پدرام رو شنیدم. با آریان حرف می زد.
-ممنون داداش... شرمنده تو شرکت مشکل پیش اومده بود که رفتم وگرنه خودم می رفتم دنبالش... از اون طرف آریان بیچاره هی می گفت خواهش می کنم و حسابی اعصابش از اون قضیه خرد بود.
بابا هم حسابی با پدر آریان که خسرو جون خطابش می کرد گرم گرفته بود. مامان رفت کمک خانومی که اونشب قرار بود میز شام رو بچینه. مامان همش همین طوره. دلش نمیاد کسی تنها تنها همه ی کار ها رو انجام بده. حالا دیگه کم کم پدرام هم تو بحث بابا و خسرو خان اظهار نظر می کرد و من فقط بهشون نگاه می کردم که با صدای آریان که از فاصله نزدیک به گوشم خورد. به سمت من خم شده بود و گفت:
-دروغم تبدیل به واقعیت شد.
چشمام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و گفتم:
-یعنی من دختر عمه شمام؟
-نخیر باهوش خانوم ولی این طور که بابا میگه یه نسبت های فامیلی دوری داریم.
-چه نسبتی؟
-دقیق نفهمیدم خودمم
-استاد
-بله
-به بابا بگیم ؟
-فعلاً هیچی نمیدونم اما خب بهتره بگیم.
-اوهوم
تازه نگاهش افتاد به مامان و از جاش بلند شد تا بره کمک مامان... بعد یه مدت کمی همه دور میز شام نشسته بودیم که اریان شروع کرد به حرف زدن و جریان رو تعریف کردن . بابا هم گفت اشکالی نداره وبهتر که این حرف رو زده وگرنه واسمون مشکل درست می شد.
بعد از شام یکم دیگه بزرگتر ها با هم گپ زدن .وقتی برگشتیم خونه اونقدر خسته بودم که بدون هیچ فکر و خیال اضافه ای یه راست به تخت خواب رفتم و سریع خوابم برد.


این نظر توسط بهار در تاریخ 1394/2/3/4 و 12:56 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

وبت عالیه موفق باشی
پاسخ:Mr3000000000


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: